پردههای پنهان عضویت و سفر عمیق شعیب به دنیای تاریک گروه مسلح کومله، نگاهی آشنا به رازها و ابعاد پیچیده این تجربه از منظر سیاست و جامعه کردستان ایران.
مقدمه:
در این گزارش، داستان تلخ یک جوان به نام شعیب. الف که به دلیل وضعیت مالی نامناسب به جستجوی یک زندگی بهتر میپردازد. او در دام شبکههای اجتماعی و گروهی مسلح با نام (کومله) افتاده و تجربههای سخت زندگی دروغین این گروه را تجربه میکند.
جذب به دام دروغهای شبکههای اجتماعی
شعیب با وضعیت مالی نامناسب و دیدن زندگی مصنوعی افراد پولدار در شبکههای اجتماعی، به دنبال یک فرصت برای بهبود زندگی خود میگردد. وی با وعدههای شیرین یک شخص به نام (آمانج) آشنا شده و به جمع گروهی باورنکردنی پیوسته است.
” من اگر وضعیت مالی مناسبی داشتم هرگز چنین اشتباهی در زندگیام انجام نمیدادم، به خاطر همین وضعیت نامناسب مالی بود که تا کلاس ششم بیشتر درس نخواندم. کاری هم به جز کارگری پیدا نمیشد، تنها کارم شده بود پرسه زدن در اینستاگرام و دیدن زندگی افراد پولدار؛ به همین خاطر بسیار پیگیر بودم این افراد چگونه پولدار میشوند! اما به هیچ جایی نرسیدم، همه آنها هم دروغ بودند.
در میان همین جستجوها بود که با یک پیج به نام (آمانج) آشنا شدم، ظاهرا عضو کومله بود و تمامی تصاویر و فیلمهایی که میگذاشت از طبیعت و رقصیدن و خوشحالی اعضای آن گروه بود، تا آن زمان من فقط اسم کومله را از زبان مردم شهر میشنیدم و از ماهیت آن خبری نداشتم، همین بیاطلاعی من باعث کنجکاوی شد که با آن شخص صحبت کنم.
زمانی که شرایط خودم را برایش توضیح دادم و به او گفتم که به دنبال یک زندگی بهتر هستم به من پیشنهاد داد که مانند او عضو گروه شوم. به من گفت: به محض عضویت میتوانی حقوق زیادی دریافت کنی و در اینجا زندگی راحتی داشته باشی، اگر هم نخواستی میتوانی به یک کشور دیگر بروی.
خوب برای من که تمامی این حرفها یک رویا بود، پس بیدرنگ قبول کردم که عضو شوم.
با من قرار گذاشت که به بانه بروم و در آنجا توسط یکی از قاچاقچیها وارد اقلیم کردستان عراق شوم. بلافاصله خودم را به آدرسی که در بانه گفته بود رساندم، یک خانه بود، در آنجا تعدادی جوان دیگر هم بودند؛ یکدیگر را نمیشناختیم اما گویا با هم همسفر بودیم.”
ورود به دنیای ناشناخته و تلخ
شعیب تصمیم به ترک کشور و ورود به گروه مسلح (کومله) میگیرد. او با مشکلاتی در مرز و بازداشت روبرو میشود و تجربه توهین و سختیهایی را در محیط ناشناخته تجربه میکند که از آن خود را درونزا میبیند.
” شب شد، آن شخصی که قرار بود ما را از مرز رد کند از راه رسید و به سمت مرز به راه افتادیم، زمانی که نزدیک خاک عراق شدیم فرد قاچاقچی فقط یک راه را به ما نشان داد و گفت من دیگر با شما نمیآیم، خودتان باید بروید.
با تمام ترسی که همه ما داشتیم مجبور شدیم راه را به تنهایی ادامه بدهیم؛ چندی نگذشته بود که ماشینهای مرزبانی اقلیم کردستان از راه رسیدند و همه ما را دستگیر کردند و به بازداشتگاه بردند، چون غیرقانونی وارد خاک عراق شده بودیم برای رهایی از آنجا باید پول یا وثیقهای به آنها میدادیم. اما من که خودم از درد بیپولی فرار کرده بودم، با خانوادهام تماس گرفتم که به دنبالم بیایند، اما حتی نتوانستند مخارج به دنبال من آمدن را تامین کنند، چه برسد به وثیقه. یک شماره از آن فرد داشتم هر چقدر هم با او تماس میگرفتم جواب نمیداد، نزدیک به یک ماه در آن بازداشتگاه بودم، انواع و اقسام توهین و کتک را به چشم دیدم.
بعد از یک ماه بالاخره موفق شدم با آن فرد تماس بگیرم او به دنبال من آمد و و از بازداشتگاه آزاد شدم. بعد از آن من را به مقر گروه بردند در آنجا هم چندین ماه پذیرش و آموزشی طول کشید، اما نکته قابل توجه آنجا بود که به محض ورود به مقر گروه هیچ کدام از آن وعدههایی که آمانج به من داده بود اصلاً به چشم ندیدم؛ اینکه حقوق بدهند به کنار، اصلاً وضعیت زندگی قابل مقایسه با چیزهایی که به من گفته بود نبود.
سعی کردم چندین بار با او صحبت کنم اما موفق نشدم، فقط یکی دو بار از دور او را دیدم اما باز هم نشد که با هم روبرو شویم و از او بپرسم پس قول و قرارهایی که به من دادی چه شد؟!
شکست امید و بازگشت به واقعیت
پس از گذشت مدتی در مقر گروه، شعیب متوجه میشود که تمام وعدهها و قولهای آمانج دروغ بودهاند. تمام زحمات و تحملها برای او بیثمر میشود. او با زحمات زیادی موفق به بازگشت به ایران میشود.
شعیب بعد از بازگشت به ایران، حقایق تلخ را از دروغها و سیاستهای گروه (کومله) فهمیده و این تجربه تلخ برای او یک درس عظیم از زندگی بوده است. او با خداحافظی از دنیای دروغین، به زندگی واقعی و با ارزش خود بازمیگردد.
” وقتی که دیگر فهمیدم تمامی حرفهایشان دروغ بود تصمیم به برگشتن گرفتم اما هر بار به من میگفتند به محض بازگشت به ایران قطعاً زندانی و شکنجه میشوم. به خاطر اینکه برای خودشان وقت بخرند تا بتوانند من را پشیمان کنند، میگفتند برای بازگشت نیاز به امان نامه دارم، آنها میدانستند که فقط سیاست خودشان است برای علاف کردن من، اما من که نمیدانستم.
با خانواده تماس گرفتم و از آنها خواستم که از طریق دستگاههای قضایی ایران برای من امان نامه فراهم کنند اما هر بار که با آنها تماس میگرفتم به من میگفتند: هر جایی که میرویم برای امان نامه میگویند نیازی نیست و میتواند برگردد.
هر چقدر من این را به اعضای گروه میگفتم اظهار داشتند که این سیاست رژیم است تا بتوانند من را دستگیر کنند.
به هر حال بعد از ۶ ماه علاف کردن من توسط اعضای گروه دل را به دریا زدم و به سمت ایران برگشتم و باز هم دروغهای اعضای گروه برایم روشن شد، چون به محض ورودم به ایران هیچگونه مشکلی برایم پیش نیامد حتی اگر مشکلی هم داشتم رفع میشد؛ به هر حال یک سال و نیم از زندگیام را هدر دادم.
الان باز هم مشغول به کارگری هستم ولی حداقل خدا را شکر میکنم که در خانه خودم سقفی بالای سرم دارم و در کنار خانوادهام هستم.