«… با این سخنان بود که دَمودین دستش را بالا و پایین برد و به زن جوانش اشاره کرد و گفت:
ای کاش نمیپرسیدی مهناز جان. ای کاش آن شب سیاه هرگز نمیبود. ماجرای آن شب ظلمانی را بعدا برایم تعریف کرد. میگفت. یعنی سعدون میگفت و برایم تعریف میکرد:
“ای کاش آن شب ظلمانی هرگز نمیبود! آن شب را نفرین میکرد.
ای کاش آن شب تاریک هرگز به روز نمیرسید. ای کاش روز بعد زنده نمیبودم.
سعدون تعریف میکرد و همزمان نیز اشک میریخت. مهناز جان سعدون گریه میکرد. میگفت گریلاها در ییلاق به سیاه چادر آنان رفته بودند. داخل سیاه چادر روی زیراندازهای نمدی نشستند. غذا خوردند، چای نوشیدند. پس از آن به پدر سعدون، پیر مرد هشتاد ساله، بیادبی کردند.
خدا رحمتش کند، آن پیرمرد مورد احترام همه بود. بسیار مقید به دین. به همین خاطر او را صوفی سیفالدین مینامیدند. از بزرگان مورد احترام منطقه بود. خدایش رحمت کند.
بله، گریلاها پس از آن با پیرمرد جرو بحث کردهاند و گفتهاند: چرا قبلا یکبار سربازان و فرماندهان پاسگاه مرزی را برای صرف ناهار دعوت کردهای؟
مرحوم صوفی سیفالدین نیز در پاسخ گفته بود:
– ما کُرد هستیم. انسان هستیم. آنها هم ترک هستند و انسان. پیغمبر و دین و خدایمان یکی است. درِ خانه ما به روی همه باز است. مهماننواز هستیم. این سنت اجدادی ماست. با کسی دشمن نیستیم. شما جوان هستید و کمتجربه.
مهناز جان، سعدون باز هم اشک میریخت و میگفت:
گریلاها با بیادبی گفتند: دنیا عوض شده. عرف و سنت اجدادی شما نشانه پسروی و عقبماندگی است. این کار شما همکاری با دشمن است. شما جاسوس و جاش هستید.
بلا نسبت صوفی سیفالدین!
صوفی باشنیدن این حرفهای گریلاها سکوت کرد. در آن شب، گریلاها بلافاصله از سیاهچادر خارج شدند و نارنجکی را زیر سیاه چادر انداختند و سیاهچادر دوازده ستونی به هوا رفت. صوفی سیفالدین و یک نوزاد در گهواره درجا جان باختند.
بله مهناز جان، یک چشم سعدون از آن روز کور شده. دکترها گفته بودند راهی جز خارج کردن چشم نداریم. اما سعدون بیش از آن که برای از دست دادن چشم خود ناراحت باشد برای مرگ پدرش سوگوار است. از آن روز سعدون با تفنگ شخصی و مجوزدار خود به ییلاق میرود تا این گونه حوادث تکرار نشود…»
منبع: صفحات 27-26 داستان “شپال” ازمجموعه داستان “پێسیرێن دایێ” اثر حسن مته، نویسنده مشهور کرد ترکیه.