خاطرات حیرت‌انگیز سردار صابری از عضویت در پژاک

سردار صابری عضو سابق گروه مسلح پژاک و متولد ۱۳۷۳ در کامیاران، در مصاحبه با خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران، روند عضویت خود در پژاک را تشریح کرده است.

به گزارش دیدبان حقوق بشر کردستان ایران از کامیاران، وعده اقامت در اروپا و زندگی بدون مشکل در کشورهای اروپایی، همواره یکی از شگردهای جذاب گروه‌های مسلح برای جذب اعضای جدید بوده است. در این روش، چون عضو جدیدالورود در ایران زندگی راحت و درآمد کافی ندارد و مشغول به مشاغل سخت و بعضا کاذبی مانند چوپانی، کولبری، کارگری و… است، بدون اطلاع دقیق و آگاهی از ماهیت گروه‌های مسلح مانند پژاک، پاک، کومله، دموکرات و… عملاً فریب خورده و با هدف رسیدن به اروپا وارد ساختار این گروه‌ها می‌شود. در این مسیر، فرد بعد از ورود به مقرهای این گروه‌ها، متوجه ماهیت آنها شده و دیگر خبری هم از اعزام به اروپا، درآمد دلاری و کارت اقامت در اربیل و سلیمانیه نیست. در نتیجه، فرد عملاً به یک نیروی زندانی در ساختار فرقه‌ای این گروه‌ها تبدیل می‌شود و چاره‌ای جز اطاعت ندارد. اعتراض، تلاش برای خروج و فرار نیز منجر به زندانی شدن و یا حتی حذف فیزیکی می‌شود. در این مدت خانواده فرد عضو نیز از وی خبری ندارد و نمی‌داند که آیا فرزندش زنده است کشته شده است.

سردار صابری عضو سابق گروه مسلح پژاک و متولد ۱۳۷۳ در کامیاران، در مصاحبه با خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران، روند عضویت خود در پژاک را تشریح کرده است. وی گفته در دوره نوجوانی برای تفریح و در بهار برای چیدن گیاه‌های درمانی و دارویی و همراهی با حیوانات به ارتفاعات می‌رفته است. لذا عملاً شاهد رفت و آمد عادی تیم‌های نظامی گروه پژاک در ارتفاعات نزدیک روستایشان بوده و گاهی با آنها به گفتگو می‌پرداخته است. او در نهایت در اردیبهشت ۱۳۹۰ پس از گفتگو با نیروهای گروه پژاک فریب خورده و ضمن خروج از کشور وارد مقرهای این گروه شده است. آقای صابری تاکید کرد که با گذر زمان و کسب تجربیات بسیار زیاد در مورد گروه پژاک و اهداف آن، به ماهیت حقیقی پژاک پی برده و به این نتیجه رسیده که هیچگونه امیدی برای آینده و اعزام به اروپا ندارد. بنابراین یکبار زمانی که در حال نگهبانی بوده است وسایل نظامی خود را رها کرده و به سمت ایران حرکت می‌کند و در تیرماه ۱۳۹۳ خود را در مرز تسلیم پلیس ایران می‌نماید.

 

سوال: چه عاملی باعث شد که تصمیم به عضویت در پژاک بگیرید؟ آیا از ماهیت این گروه اطلاعاتی داشتید؟ آیا به امور نظامی و زندگی در کوهستان علاقه‌مند بودید؟

سردار صابری: واقعیت آن است که من در آن زمان اصلاً نمی‌دانستم پژاک چه گروهی است. البته اسمشان را شنیده بودم و گاهی که برای چوپانی می‌رفتم آنها را می‌دیدم و یک سری چیزهای خیلی سطحی می‌دانستم، اما اصلاً به هیچ عنوان قصد پیوستن به پژاک را نداشتم. یعنی صرفا آنها را در کوهستان می‌دیدم، اما اطلاع دقیقی از ساختار، اهداف و ماهیت پژاک نداشتم. عضویت من در سال ۱۳۹۰ اتفاق افتاد و آن زمان هم با چند نفر از اعضای پژاک هم‌صحبت شده بودم و آنها مدام از شرایط زندگی راحت و آزادی و برابری و… برایم می‌گفتند. من هم که از کار چوپانی و کارهای سخت کشاورزی به تنگ آمده بودم، حرف‌‌هایشان برایم جذاب بود. وعده زندگی در اروپا برای من که جوان روستایی بودم، خیلی جذاب بود و به راحتی فریب خوردم.

در آن اوایل هم‌صحبت شدن و عضویت، من اصلاً نمی‌دانستم که پژاک هم یکی از شاخه‌های پ.ک.ک است. اصلاً نمی‌خواستم که با آنها ارتباط بگیرم، بعد از تمام وعده‌هایی که دادند دیگر تصمیم به عضویت گرفته بودم، به من گفتند که اول باید به عراق برویم و بعداً در آنجا که آموزش و… تمام شد، اگر بخواهم من را به اروپا اعزام خواهند کرد. چون پاسپورت نداشتم، تصمیم گرفتند همراه با خودشان به صورت غیرقانونی از کشور خارج بشویم. واقعا هنوز هم نمی‌دانم با خودم چه فکری می‌کردم که چنین حماقتی انجام دادم! من در آن زمان با تمام مشکلات حداقل سقف خانه پدری بالای سرم بود اما به دلیل یک تصمیم اشتباه همه چیز را ترک کردم. در زندگی روستایی، درآمد حداقلی داشتم، اما با ورود به پژاک، همان درآمد اندک نیز از بین رفت.

سوال: شرایط زندگیتان در آنجا چگونه بود؟ کامل توضیح دهید.

سردار صابری: شرایط خاصی نداشتیم و تمام روزهای زندگی همه ما تکراری و یکنواخت بود. چون در کوهستان و چند مقر کوهستانی، امکاناتی برای زندگی نیست! امکانات اولیه‌ی زندگی روستایی هم نیست. به محض اینکه به اقلیم کردستان رسیدیم، من را به منطقه قندیل بردند. بعد از دو روز دوره‌های آموزشی شروع ‌شد. دوره‌های آموزش که شروع شد هر روز صبح قبل از اینکه آفتاب در بیاید شروع به ورزش کردن و دویدن در کوهستان می‌کردیم. بعد از آن باید می‌چرخیدیم و چوب برای چایی و درست کردن غذا جمع می‌کردیم. به محض تمام شدن صبحانه هم کلاس‌های سیاسی و ایدئولوژیک شروع می‌شد. چیزی که من هیچ وقت از آن سر در نمی‌آوردم.در رابطه با کردستان و رهبر خودشان اوجالان و این مسائل صحبت می‌کردند. کتاب‌هایی به ما می‌دادند بخوانیم که همیشه من به آنها می‌گفتم من چیزی از این کتاب‌ها نمی‌فهمم. در کنار کلاس‌های ایدئولوژیک، کلاس‌های نظامی و کلاس‌های کار با سلاح که بیشتر همان کلاشینکف بود تشکیل داده می‌شد و واقعاً تمرینات خیلی سختی بود. یعنی زندگی آرام و بدون دردسر نداشتیم. تمام این کارها هم اجباری بود. از صبح کار فیزیکی، تمرینات نظامی و کلاس‌های تکراری بدون معنی تا عصر ادامه داشت.

سوال: شما با هدف رفتن به اروپا و زندگی راحت و دستیابی به آزادی به پژاک ملحق شدید، آیا به وعده خودشان عمل کردند؟

سردار صابری: نه، به هیچ عنوان. اصلا خبری از اربیل و سلیمانیه هم نبود چه برسد به اروپا! ما در مقرهای پژاک هم زندگی راحتی تجربه نکردیم، اروپا که هفته‌های اول تبدیل به رویا شد. بعد از چند ماه، من هم دیگر کم‌کم طاقتم داشت تمام می‌شد و هر روز به آنها می‌گفتم که من برای رفتن به اروپا به اینجا آمده‌ام، چرا من را نمی‌فرستید؟ اما آنها تمام مدت به حرف‌های من می‌خندیدند و اصلاً برایشان مهم نبود کسی چه می‌گوید، فقط می‌خواستند به هر قیمتی که شده، ما را در آنجا نگهدارند. هر روز که می‌گذشت بیشتر به حماقت خودم پی می‌بردم، تازه متوجه شده بودم چه بلایی سر خودم و خانواده‌ام آوردم. خنده‌های آنها بیشتر مرا عصبانی می‌کرد؛ چون متوجه ساده‌لوحی من شده بودند.

سوال: چه اتفاقی افتاد که تصمیم به فرار گرفتید و چگونه فرار کردید؟

سردار صابری: همانطور که در ابتدا گفتم واقعاً حماقت کرده بودم، در یک لحظه احساسی تصمیم گرفتم و زندگی خودم را نابود کردم. حماقتی که باعث شد با اینکه تنها ۳ سال در آنجا بودم اما به اندازه ۳۰  سال من را از زندگی‌ام عقب بیندازد. دیگر به اروپا رفتن هم فکر نمی‌کردم و اهمیتی نداشت که بخواهم به زندگی راحت و آزادی خیالی آنها فکر کنم. آن احساسات در من خاموش شده بود. زندگی تکراری و فضای محدود پژاک هم دیگر برایم غیرقابل تحمل شده بود. فقط تمایل داشتم به ایران بازگردم. شب و روز فقط به فکر خانواده‌ام بودم. به همین دلیل تصمیم گرفتم هر طور که شده دوباره پیش خانواده‌ام برگردم. شبی که تصمیم به فرار گرفتم، نوبت نگهبانی من بود. از آن فرصت استفاده کردم و از پایگاه خارج شدم، تا جایی که می‌توانستم پا به فرار گذاشتم و خودم را به داخل یک روستا رساندم. ماموران آسایش آن منطقه وقتی که فهمیدند از کجا فرار کردم سریعاً من را به سلیمانیه فرستادند تا از دستشان در امان باشم. در آنجا هم تقریباً یک هفته‌ای ماندم تا خانواده‌ام به دنبالم بیایند و بعد از آن هم خیلی راحت لب مرز آمدم و در آنجا خودم را تحویل مرزبانی ایران دادم. همین که پای من به ایران رسید، دیگر نگران نبودم. حاضر بودم در ایران به دلیل عضویت در پژاک، زندانی بشوم، اما به قندیل بازنگردم.

سوال: زمانی که به ایران آمدید چه رفتاری با شما شد و بعد از آن چه کار کردید؟

سردار صابری: من واقعیت را می‌گویم. زمانی که وارد ایران شدم، هیچگونه رفتار بدی از نیروهای نظامی و انتظامی ایران ندیدم، قبل از اینکه برگردم در خیال خودم می‌گفتم یعنی چه بلایی به سر من می‌آید؟! امکان دارد شکنجه شوم یا نه؟! آیا من را در انفرادی آویزان می‌کنند؟! یا مجبورم چندین سال زندانی باشم؟! تمامی این فکرهای من چیزهایی بود که در آنجا بین اعضای گروه رد و بدل می‌شد و همه از این مسائل ترس داشتند، اما واقعا برخلاف این‌ها بود. این تفکرات هم زاییده ذهن مریض سران پژاک بود، تا با این روش بتوانند مانع از فرار اعضا شوند. همه را از بازگشت به ایران می‌ترساندند تا بتوانند نیروهای اندک خود را حفظ کنند. من فقط یک روز به دادگاه انقلاب سنندج رفتم، در آنجا هم قاضی به من گفت چون جرمی مرتکب نشده‌ای و جوان هستی، مشکلی برایت پیش نخواهد آمد و می‌توانی به زندگیت ادامه بدهی. الان هم در کنار خانواده هستم و برخلاف آنجا که زیر درخت در سرمای کوهستان می‌خوابیدم حداقل سقفی بالای سرم است و دوباره مشغول به کشاورزی هستم. دیگر از هواپیماهای جنگنده و بمباران ترکیه و مرگ در کوهستان و کلاس سیاسی مضحک پژاک هم خبری نیست.

ترک پاسخ

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید