دیمن بارانی فرزند محمد و متولد ۱۳۸۳ و عضو سابق گروه تروریستی پژاک است. او که فرزند طلاق بوده، به همراه پدربزرگ خود در روستای نجنه علیا زندگی میکرده است. دیمن بارانی در شهریور ۱۳۹۹ و در حالی که فقط ۱۶ سال سن داشت، پس از دو مرتبه حضور تیم گروه پژاک/ پ.ک.ک در مزرعه پدربزرگش و تلاش نیروهای پژاک جهت پیوستن او به گروه مسلح پژاک و همچنین مخالفتش با این امر، شبهنگام یکی از اعضای تیم مذکور وی را با استفاده از ماده شیمیایی بیهوش نموده و بالاجبار پس از خارج نمودن او و سه تن دیگر از کشور به مقر آموزشی گروه در اطراف پنجوین عراق تحویل دادند. دیمن بارانی قبل از ورود به مقر هیچگونه آشنایی با ایدئولوژی ماهیت و اهداف پژاک نداشته است و همچنین طبق حقوق بینالملل، نباید به عنوان کودکسرباز بهکارگیری میشد.
او و تعداد دیگری از جذبشدگان از همان روز اول قصد فرار و بازگشت به کشور را داشتهاند، لیکن به محض متوجه شدن فرماندهان دوره، به شدت مورد تنبیه و شکنجه قرار میگرفتند. حتی یک مرتبه پس از تراشیدن موهایش او را زندانی کرده و در طول این زمان با دارویی خاص که از طریق غذا به وی خورانده شد باعث ایجاد مشکلات حاد پوستی شدند. دیمن بارانی سرانجام پس از حدود ۳ ماه توانست با استفاده از موقعیت شیفت نگهبانی از مقر پژاک فرار کرده و خود را تسلیم نیروهای مرزبانی ایران نماید.
سوال ۱: لطفاً خودتان را معرفی کنید و کمی در مورد وضعیت خانوادگیتان توضیح دهید. آیا قبل از ورود به پژاک، با این گروه آشنایی داشتید؟
من دیمن بارانی هستم، فرزند محمد. من در روستای نجنه علیا به همراه پدربزرگم زندگی میکردم و مشغول به کشاورزی بودیم. من فرزند طلاق هستم و بیشتر اوقات را با پدربزرگم سپری میکردم. خانواده ما وضعیت اقتصادی ضعیفی داشت و زندگی سادهای داشتیم. امکانات زندگی و روستای ما هم محدود بود. زندگی من در کنار پدربزرگم به کشاورزی و امور خانه میگذشت و تنوع و هیجان خاصی نداشت. من قبل از ورود به مقرهای پژاک در اقلیم کردستان، دانش و اطلاعاتی در مورد پژاک و پ.ک.ک نداشتم.
سوال ۲: چگونه به گروه پ.ک.ک پیوستید؟ میتوانید جزئیات بیشتری را در این رابطه بیان کنید؟
در تاریخ ۶ شهریور ۱۳۹۹، زمانی که ۱۶ ساله بودم، عناصر پژاک به روستای ما آمدند. من مشغول به کار کشاورزی بودم و آنها به کنار من آمدند و شروع به صحبت کردند. من اصلاً آنها را نمیشناختم و نمیدانستم از کجا آمدهاند. آنها از زندگی خودشان و کارهایی که انجام میدهند صحبت میکردند و من به دلیل سن کم و کنجکاوی کودکانهام، به صحبتهایشان جذب شدم. آنها گفتند که میتوانم زندگی بهتر و راحتتری داشته باشم و بتوانم آزادی را تجربه کنم. یک شب دوباره به من نزدیک شدند و از من خواستند که همراهشان بروم. من بیخبر از همه چیز و فقط به دلیل کنجکاوی به همراه آنها رفتم و متوجه شدم که در حال عبور از مرز و خروج از ایران هستم. همه چیز بر اثر غفلت من و البته بیهوشی مقطعی من رخ داد. وقتی حالم بهتر شد، متوجه شدم که از ایران خارج شدهایم و وارد خاک اقلیم شدیم. من نه علاقهای به کار مسلحانه و زندگی در کوهستان داشتم و نه سن من اجازه میداد بخواهم در کوهستان کار چریکی بکنم.
سوال ۳: بعد از پیوستن به گروه پژاک، چه تجربهای داشتید؟
وقتی به مقر آنها رسیدم، بلافاصله متوجه شدم که این گروه نه تنها آنطور که گفته بودند زندگی خوبی ندارد، بلکه محیط بسیار سخت و غیرقابل تحملی است. من هیچ آشنایی با ایدئولوژی و اهداف آنها نداشتم و فقط احساس میکردم که در دام افتادهام. از همان ابتدا تصمیم داشتم که از آنجا فرار کنم، اما همیشه تهدید میشدم. هر روز به آنها التماس میکردم که مرا به خانه برگردانند، اما آنها فقط مرا مورد تمسخر و تحقیر قرار میدادند. من حتی نمیدانستم که آنها چه کسانی هستند و چرا مرا گرفتهاند. هیچ کس با من حرف نمیزد. فقط ما را در یک مقر مسلح زندانی کرده بودند. نه میدانستم کجا هستم و نه اجازه داشتم با خانواده و پدربزرگم حرف بزنم. عملاً حبس شده بودم. آنها اجازه هیچ تحرکی به من نمیدادند. محیط بسیار سخت و بدی داشتند. امکانات زندگی هم عملاً وجود نداشت و ما غذای مناسبی هم نداشتیم.
سوال ۴: آیا در آنجا تجربهای از شکنجه یا زندانی شدن داشتید؟
بله، متأسفانه بعد از مدتی که در گروه بودم و بارها تلاش کردم که فرار کنم، مرا پیدا کردند و به زندان انداختند. فکر میکنم حدود یک ماه و نیم در زندان بودم. هر روز چند نفر به سراغم میآمدند و من را مورد تحقیر و شکنجه قرار میدادند. حتی به من دارویی میدادند که باعث میشد بیهوش شوم. بعد از چند روز بیهوش بودن، به هوش میآمدم و کاملاً گیج و منگ بودم. هدف آنها این بود که مرا مجبور کنند در گروه بمانم. دستکاری مغز من و سلب اختیار و قوه فکر من و ایجاد نوعی فراموشی در من، هدف آنها از این اقدامات بود.
سوال ۵: چگونه توانستید از گروه فرار کنید؟
بعد از مدتها شکنجه و تحقیر، یک شب که نوبت نگهبانی من بود، دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. به قدری خسته و ناتوان شده بودم که دیگر هیچ حسی نداشتم. توانستم از فرصتی که به دست آوردم استفاده کنم و فرار کنم. به سرعت از مقر فاصله گرفتم و به یک روستا رسیدم. از آنجا توانستم با خانوادهام تماس بگیرم و از آنها کمک خواستم تا مرا به خانه برگردانند.
سوال ۶: آیا بعد از فرار از گروه پژاک به کمک دولت و حکومت هم برخوردید؟
بله، بعد از اینکه به خانه برگشتم، کمکهای زیادی از سوی دولت به من ارائه شد. شرایط به گونهای برایم هموار شد که توانستم به راحتی بازگشت کنم و به زندگی عادی برگردم. مسئولین محلی نه تنها به من کمک کردند تا به سلامت به خانه برگردم، بلکه شرایطی را فراهم کردند که بتوانم در جامعه دوباره شروع به زندگی کنم و از گذشته دور شوم. من از دولت برای این حمایتها بسیار سپاسگزارم.
سوال ۷: آیا در حال حاضر با گذشته خود کنار آمدهاید؟
هنوز هم هر شب کابوس آن روزها را میبینم. همیشه میترسم که دوباره مرا ببرند و به آن جهنم برگردانند. زندگی من به هیچ وجه مانند قبل نیست. هر شب از ترس آن روزها نمیتوانم به راحتی بخوابم.
سوال ۸: وضعیت شما اکنون چگونه است؟
الان که به خانه برگشتهام، سعی میکنم زندگی جدیدی شروع کنم. با کمک خانواده و حمایتهای برخی مقامات استان، وضعیت بهتری پیدا کردهام. در کنار خانوادهام زندگی میکنم و امیدوارم بتوانم به تدریج از این شرایط سخت بیرون بیایم.