ستاره؛ از کودکهمسری تا کودکسربازی در پژاک.
به گزارش دیدبان حقوق بشر کردستان ایران، فریب و ربایش دختران جوان و نوجوان کُرد ایرانی، یکی از روشهای معمول و مورد توجه گروههای مسلح کُرد است. دختران و زنان، بیشتر مورد توجه گروههایی مانند پژاک، پاک، کومله، دموکرات و پ.ک.ک و… هستند؛ زیرا اولا راحتتر فریب میخورند و امکان مقاومت فیزیکی و عاطفی کمتری در برابر فضای فرقهگونه این گروهها دارند؛ ثانیا در هنگام حضور در این گروهها امکان مقاومت در برابر دستورات سران این گروههای مسلح را کمتر از مردان دارند و ثالثا میتوانند به عنوان برده جنسی نیز مورد استفاده قرار بگیرند. از سوی دیگر، امکان فرار زنان و دختران از مقرهای این گروهها در کوهستان، کمتر است و همچنین در عملیات مسلحانه و تروریستی، کمتر کسی به دختران و زنان شک میکند و به همین دلیل نیز گروههای مسلح مانند پاک از زنان نیز در ساختار خود به طور جدی و گسترده استفاده میکنند.
یکی از مشکلات همیشگی در مناطق کردنشین ایران که دیدبان حقوق بشر کردستان ایران به آن بارها پرداخته و اشاره کرده است، مساله فقر فرهنگی و کودکهمسری است. تا زمانی که جامعه کردنشین ایران، مخالفتی با ازدواج اجباری دختران در سن پایین ندارد؛ زمینه نارضایتی و فرار و خودکشی و خودسوزی دختران کُرد فراهم خواهد بود.
بیشتر بخوانید: خودسوزی، خودکُشی و کودکهمسری در دالاهو در سکوت رسانههای ایران
کارشناسان دیدبان در یکی از یادداشتهای خود نوشته بودند: «یکی از آسیبها و معلولهای فقر اقتصادی «کودکهمسری» است. مطالعات نشان میدهد ازدواجهای زودرس، عمدتاً ناشی از فقر است. سن ازدواج در استانهای توسعه نیافتهتر هم که میزان فقر و بیسوادی در آن بیشتر است، پایینتر است. همچنین ازدواج دختران در سنین کودکی در سیستان و بلوچستان، هرمزگان، خوزستان، مناطق کردنشین و مناطق مرزی نسبت به استانهای مرکزی و توسعهیافته بالاتر است». به صراحت میتوان در مورد سوژه امروز مصاحبه خبرنگار دیدبان گفت که کودکهمسری به کودکسربازی تبدیل شده است.
ستاره؛ از کودکهمسری تا کودکسربازی در پژاک
ستاره زادهش فرزند محمد صدیق (متولد ۱۳۷۶)، سوژه امروز خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران است. ستاره در مصاحبه با خبرنگار دیدبان داستان زندگی خود را بدین شکل تعریف میکند: «من در سن بسیار پایین و زمانی که تقریباً ۱۶ سال داشتم به اصرار خانواده ازدواج کردم. اصلا دوست نداشتم ازدواج کنم. تازه سوم راهنمایی را به پایان رسانده بودم که تا به خودم آمدم در خانه شوهر بودم. مجبور شدم ترک تحصیل کنم. همه این مصیبتها به کنار؛ از زندگیِ اجباری جدید هم راضی نبودم. اصلا از همسرم خوشم نمیآمد. حتی یک روز خوش هم نداشتم؛ کاری نمیشد کرد و مجبور بودم زندگی کنم. چارهای نداشتم؛ در محیط سنتی منطقه ما، صحبت از طلاق، یعنی بیآبرویی! تقریباً یک سال از ازدواجمان گذشت که دخترم به دنیا آمد، احساس میکردم با آمدن دخترم زندگیام بهتر میشود؛ اما این رویا هم حقیقت نداشت. با به دنیا آمدن دخترم مشکلات با همسرم و خانوادهاش بیشتر شد. دیگر طاقت زندگی نداشتم و حتی چند بار تصمیم به خودکشی گرفتم اما توان و جرات این کار را هم نداشتم. در نهایت، از همسرم جدا شدم، دیگر نمیشد با هم زندگی کنیم، در همین اوضاع روحی من، در روستای ما، پای اعضای پژاک باز شد.
گفتوگو با اعضای پژاک و یک عمر پشیمانی
در همان زمان که من در زندگی، مشغول زجر و بدبختی و دعوا با همسرم بودم؛ اعضای پژاک به داخل روستای ما رفتوآمد میکردند و من هم گاهی اوقات آنها را میدیدم. به دلیل بیتجربگی و نبود آموزش صحیح و نفرت از وضع زندگی مشترک، چند بار با آنها صحبت کردم و ناخودآگاه به خودم آمدم و دیدم که در حال بیان مشکلات زندگیام به آنها هستم. بدین ترتیب بود که پای اعضای مسلح پژاک به زندگی خصوصی من باز شد. آنها دیگر از جزئیات زندگی من با خبر شدند و میدانستند که من از همسرم جدا شدهام و یک فرزند دارم و خودشان را روز به روز به من نزدیکتر میکردند. بعد از هر بار صحبت و بیان مشکلات زندگی، به من میگفتند میتوانم در کنار آنها زندگی بهتری داشته باشم! من فکر کردم و دیدم که یا باید خودکشی کنم و یا به زندگی نکبتبار بعد از جدایی ادامه بدهم که تحمل هر دو گزینه برایم غیرممکن شده بود. تحمل روستا و سرزنش مردم و خانواده همسر سابقم و خودم هم برایم غیرممکن بود. در نتیجه بین بد و بدتر، بد را انتخاب کردم و فریب اعضای پژاک را خوردم و با آنها از روستا و خانه فرار کردم. البته؛ پژاک بد نبود؛ من اشتباه میکردم؛ پژاک، در زندگی من یک فاجعه بود؛ زندگی با همسرم در مقایسه با مقرهای پژاک، یعنی بهشت و منِ نوجوان، فریب خورده بودم و دیگر چاره و راه بازگشت هم نبود.
ورود به عراق و آغاز مصیبت
با اعضای پژاک همراه شدم؛ در واقع با آنها از ایران و روستا و خانه همسرم فرار کردم! آنها من را به عراق بردند و وارد مقرهای آنها شدیم. ورود به مقر پژاک؛ یعنی نقش بر آب شدن رویای من! خبری از زندگی راحت و خانه و آسایش نبود؛ بلافاصله دوره آموزشی شروع شد. همان روزهای اول از تصمیمی که گرفتم پشیمان شدم؛ اما جرات بیان کردن نداشتم. چیزی که میدیدم، اصلا شبیه به گفته آن افراد نبود! برخوردها، امکانات، روشهای تعامل و… همه ۱۸۰ درجه تغییر کرده بودند و من از چاله به چاه افتاده بودم. زندگی راحتی نداشتم؛ کلاسهای آموزشی و تئوریک برایم بیمعنی بودند! من دیپلم هم نداشتم اما در حال سپری کردن دوره مضحک آموزشی پژاک در مورد تاریخ کردستان و کار با سلاح بودم! به اعضای پژاک گفتم من نمیتوانم اینجا زندگی کنم و قصد برگشت دارم ولی با مخالفت آنها مواجه شدم. دیگر از لحن دلسوزانه روستا خبری نبود، چندین بار من را تهدید کردند و حتی گفتند پدرم گفته اگر من را ببیند من را میکُشد. البته بعدها فهمیدم هیچ کدام از این حرفها واقعیت نداشت و به خاطر ترساندن من بود. آنها میخواستند مرا به زور نگه دارند و باید دروغ میگفتند. دروغهایی که به بهای زندگی و جوانی من تمام شد.
بیشتر بخوانید: از کودکهمسری تا کودکسربازی
تبدیل ستارهی نوجوان به یک فرد مسخشده و بیروح
کاری از دستم بر نمیآمد، جایی را هم نمیشناختم که بتوانم فرار کنم. همه محیط کوهستان بود و دره! تصمیم گرفتم تحمل کنم و زندگی کنم تا موقعیت مناسب فرا برسد. سعی میکردم به جهنم پژاک عادت کنم. زندگی در روستا با همه مصیبتها، بسیار راحتتر از مقرهای پژاک بود. شب و روزمان در چادر میگذشت و سرما و گرما بلای جان ما شده بود. آب گرم برای استحمام هم وجود نداشت. این سختیها حتی برای من که ساکن روستا بودم؛ غیرقابل تحمل بود. مدتی که در آنجا بودم، احساس کردم دیگر فاقد حس و عاطفه شدهام. کاملاً شستوشوی مغزی را حس میکردم! دیگر تبدیل به یک انسان بیروح و عاطفه شده بودم و حتی از فکر کردن به خانواده، احساس گناه و خائن بودن میکردم. به من القا شده بود که خانواده دیگر معنایی ندارد و بهترین زندگی در همان کوهستان است. القا شده بود ازدواج و مادر شدن، یعنی خیانت و بردگی و زندگی در کوهستان یعنی آزادی محض!
عضویت برادر ستاره در پژاک
تقریباً یک سال از ورود من به پژاک گذشته بود و دیگر زندگی در کوهستان برایم عادی شده بود که خبر عضویت برادرم، مرا دگرگون کرد. با خبر شدم که برادر کوچکم هیمن هم عضو پژاک شده است. همان جا بود که به خودم آمدم و فهمیدم بادست خودم چه بلایی بر سر خانوادهام آوردهام، اما کار از کار گذشته بود. فکر میکردم که پدر و مادرم چگونه باید با داغ دو فرزندشان کنار بیایند. داشتم دیوانه میشدم. میخواستم او را ببینم اما فضای جهنمی پژاک اجازه نمیداد و من التماس میکردم که حتی برای یک ساعت هم شده هیمن را ببینم تا بپرسم او چرا عضو شده است.
بعد از هفتهها التماس؛ تنها یک روز اجازه دادند که ما با هم ملاقات کنیم و در آنجا بود که هیمن گفت به دنبال من آمده است که نجاتم دهد! ولی بیشتر از یک ساعت اجازه ندادند با هم صحبت کنیم و بلافاصله او را به جای دیگری منتقل کردند! دیگر از پژاک متنفر شده بودم؛ زندگی ما را نابود کرده بودند و حتی اجازه نمیدادند که کنار برادرم باشم! از آن روز به بعد آسایش روانی من نابود شده بود و رسماً دیوانه شده بودم! حتی دیگر به خودم فکر نمیکردم و فقط میخواستم برادر کوچکم را نجات دهم؛ اما دیگر خبری از هیمن نبود و به هیچ عنوان اجازه نمیدادند یکدیگر را ببینیم.
تبدیل هیمن به یک برادر بیعاطفه در فرقه پژاک
از جدایی من و برادرم، چند سال سپری شد و چند ماه قبل از اینکه بتوانم فرار کنم، به طور اتفاقی برادرم را دیدم. البته فقط در ظاهر هیمن بود، وقتی با او صحبت کردم دیگر آن برادر سادهدل و مهربان نبود! چه بر سر آن بچه آورده بودند؟! اصلا احساسی نسبت به من نداشت و انگار یک ربات در مقابل من ایستاده بود!
به قدری او را شستوشوی مغزی داده بودند که دیگر من را به عنوان خواهرش قبول نداشت. همان برادری که برای نجات من آمده بود، حالا تحت تاثیر شستوشوی مغزی دیگر به من و خانواده فکر نمیکرد. اما من که نمیتوانستم برادرم را رها و فراموش کنم. به او گفتم باید در یک زمان مناسب با یکدیگر فرار کنیم و خودمان را نجات دهیم. هیمن که تحت تاثیر محیط پژاک بود تصمیم من را به اعضای پژاک اطلاع داد و بلافاصله من را زندانی کردند! مگر میشود برادر کوچکم که برای نجات خواهرش آمده بود، این گونه عوض شده باشد؟! تمام دنیا بر سرم آوار شده بود، از خودم بدم میآمد، با دست خودم برادر کوچکم را به چاه انداخته بودم؛ حالا نه من میتوانستم فرار کنم و نه برادرم؛ دیگر آن انسان سابق بود! یکی زندانی شده بود و دیگری مسخ شده بود!
بیشتر بخوانید: روایت برادر ستاره زادهش از عضویت خواهر و برادرش در پژاک
تجربه زندان در پژاک
بعد از لو رفتن ماجرای فرار من، ۴۵ روز در زندان پژاک، حبس شدم. تمام آن مدت، هر سه روز یک بار دو نفر از اعضای پژاک به زندان میآمدند و سعی داشتند من را از فرار پشیمان و منصرف کنند. از هر روشی که میشد استفاده میکردند، از تخریب شخصیتی گرفته تا تهدید به مرگ. به من میگفتند اگر فرار کنم برادر بزرگترم و پدرم به دلیل این خیانت من را میکُشند! البته دیگر حنای آنها پیش من رنگی نداشت و خوب میدانستم تمام آن حرفها دروغ است. مرگ به دست برادرم در ایران، برایم در مقابل پژاک، بهشت بود!
فرار از مقرهای پژاک
به محض آزاد شدن از زندان، بعد از چند روز دیگر مصمم بودم که از آنجا فرار کنم. تصمیم گرفتم اول خودم فرار کنم بعد به سرنوشت هیمن فکر کنم. زمانی که فرصت مناسب فراهم شد از آنجا فرار کردم و خودم را به یکی از روستاهای اقلیم کردستان رساندم و از آنجا توانستم با خانوادهام که همه چشمانتظارم بودند تماس بگیرم. بعد از تماس من، برادرم- که اعضای پژاک اظهار داشتند مرا به قتل خواهد رساند- بلافاصله به دنبالم آمد و بعد از چند روز توانستم به روستای خودمان برگردم. از اینکه به آغوش خانواده برگشتم بسیار خوشحالم؛ ولی تمام مدت به فکر برادر کوچکم- هیمن- هستم. نمیدانم چه کار کنم. فقط امید دارم او هم روزی بتواند خودش را نجات دهد و این عذاب وجدان من به پایان برسد تا دوباره کنار هم زندگی کنیم.
خدا کند هیمن زنده باشد…