مسلم ساعدموچشی: خانوادهام را در نگرانی رها کردم و به عشق مبارزه با داعش به عراق رفتم.
به گزارش دیدبان حقوق بشر کردستان ایران و به نقل از کامیاران، یکی از وعدههای گروههای مسلح کُردی برای فریب جوانان و جذب آنها به ساختار فرقهای خود، امکان مهاجرت به اروپا و درآمد و رفاه بیشتر بوده است. این امر چندین بار در مصاحبههای خبرنگار دیدبان با اعضای سابق گروههای مسلح مورد اشاره و تاکید قرار گرفته بود. در واقع گروههایی مانند پاک و پژاک از وضعیت اقتصادی نابسامان مناطق کردنشین و فقر و بیکاری سواستفاده و زمینه جذب جوانان و فریب آنها را با وعدههای واهی فراهم میکنند. مسلم ساعدموچشی (متولد ۱۳۷۲)، عضو سابق گروه مسلح پژاک در تابستان ۱۳۹۳ به عضویت این فرقه مسلح درآمده و در زمستان ۱۳۹۳ به کشور بازگشته است. وی در این مصاحبه تاکید کرد که «از طریق فردی بهنام فرهاد ساعدموچشی که برای پدر وی در خانهباغ کارگری میکرد- و به همین واسطه با هم آشنا شده و رفاقت داشتند- با آن گروه مسلح آشنا شده بود. فرهاد بیشتر اوقات در گفتگوها از گروه پژاک و اهداف آنها برای وی توضیح میداد و با صحبتهای وی در مورد مهاجرت به اروپا بدون هزینه و امکانات به پیوستن به گروه مسلح پژاک علاقمند شده و تصمیم به عضویت در پژاک میگیرد.
خبرنگار دیدبان: آقای ساعدموچشی! چه عاملی باعث شد که تصمیم به عضویت در پژاک بگیرید؟ تحصیلات شما به چه میزان است؟ آیا از ماهیت این گروههای مسلح در منطقه خودتان، مطلع بودید؟ آیا از اعضای خانواده شما عضو این گروهها بودند؟
مسلم ساعدموچشی: من هیچ آشنایی با پژاک و امثال پژاک نداشتم. واقعیت این است که من در آن زمان اصلاً نمیدانستم چه گروهی هستند. البته اسم آنها را شنیده بودم و مطالب بسیار سطحی در مورد آنها میدانستم؛ اما اصلاً به هیچ عنوان قصد پیوستن به پژاک نداشتم. عضویت من در سال ۹۳ اتفاق افتاد. در آن زمان با یکی از دوستانم همیشه وقایع جنگ داعش در منطقه را دنبال میکردیم و به همین دلیل گاهی اوقات مینشستیم و درباره منطقه، داعش و تحولات حوزه کُردی در سوریه و عراق صحبت میکردیم. همین باعث شد که از روی احساسات تصمیم بگیریم و به بخواهیم به سوریه برویم، البته پایمان که به سوریه نرسید هیچ، در همان عراق زندانی شدیم. یعنی اصلا نتوانستیم به سوریه برویم تا با داعش بجنگیم! البته فقط داعش نبود، من نیمنگاهی به اروپا هم داشتم!
در آن اوایل من اصلاً نمیدانستم که پژاک هم یکی از شاخههای پ.ک.ک است. اصلاً نمیخواستم که با آنها ارتباطی بگیرم. من فقط شنیده بودم گروهی به نام ی.پ.گ در سوریه با داعش میجنگد و با دوستم میخواستیم به آنجا برویم تا به کردها کمک کنیم. ارتباط گرفتن با اعضای آنها در فضای مجازی را آغاز کردیم. آنها نیز به ما گفتند که اول باید به عراق برویم و بعداً در آنجا خودشان ما را به سوریه منتقل میکنند. ما هم چون پاسپورت نداشتیم تصمیم گرفتیم، از طریق یک قاچاقچی به صورت غیرقانونی از کشور خارج بشویم. واقعا هنوز هم نمیدانم با خودم چه فکری میکردم که چنین حماقتی انجام دادم! من در آن زمان همسر و بچه داشتم اما به خاطر یک تصمیم اشتباه آنها را ترک کردم. خانوادهام را در نگرانی رها کردم و به عشق مبارزه با داعش به عراق رفتم.
خبرنگار دیدبان: شرایط زندگیتان در آنجا چگونه بود؟ کامل توضیح دهید. چقدر در عراق اقامت داشتید؟
مسلم ساعدموچشی: در حقیقت، شرایط خاصی نداشتیم. تمام روزهای اقامت ما یکسان و تکراری بود. به محض اینکه من و دوستم (فرهاد) به اقلیم کردستان رسیدیم؛ ما را به منطقه قندیل بردند. بعد از دو روز دورههای آموزشی شروع میشد؛ اما بلافاصله من و دوستم را از هم جدا کردند و او را به جای دیگری فرستادند. از آن زمان تا به الان هم هیچ خبری از فرهاد ندارم. نگران هستم که آیا زنده است کشته شده است؟ دورههای آموزش که شروع شد هر روز صبح قبل از طلوع آفتاب، شروع به ورزش کردن و دویدن در کوهستان میکردیم، بعد از آن باید میچرخیدیم و چوب برای درست کردن آتش و چایی و پخت غذا جمع میکردیم. به محض تمام شدن صبحانه، کلاسهای سیاسی و ایدئولوژیک شروع میشد. چیزی که من هیچ وقت از آن سر در نمیآوردم، همین کلاسها بود. در رابطه با کردستان و اوجالان و این مسائل صحبت میکردند. پیچیده بود و من چیزی متوجه نشدم! کتابهایی به ما میدادند تا بخوانیم که گاهی اوقات من به آنها میگفتم من چیزی از این کتابها نمیفهمم. بارها اعتراض کردم و گفتم «من اگر کتابخوان بودم در کشور خودم الان دکتر شده بودم!». در کنار کلاسهای ایدئولوژیک، کلاسهای نظامی و کلاسهای کار با سلاح که بیشتر همان کلاشینکف بود تشکیل داده میشد و واقعاً تمرینات خیلی سختی بود. یعنی عصر، بسیار خسته بودیم.
خبرنگار دیدبان: شما با هدف رفتن به سوریه و جنگ با داعش به پ.ک.ک و پژاک ملحق شدید! آیا به وعده خودشان عمل کردند؟ اصلا به سوریه رفتید؟
مسلم ساعدموچشی: نه، به هیچ عنوان. من اصلا به سوریه نرسیدم! من دیگر کمکم طاقتم داشت تمام میشد و هر روز به آنها میگفتم که من برای رفتن به سوریه و جنگ با داعش آمدم، چرا من را نمیفرستید؟ اعتراض من این بود که دوره آموزش چرا طولانی است؟ اما آنها تمام مدت امروز و فردا میکردند و اصلاً برایشان مهم نبود کسی چه میگوید، فقط میخواستند به هر قیمت، ما را در آنجا نگهدارند. هر روز که میگذشت بیشتر به حماقت خودم پی میبردم، تازه متوجه شده بودم چه بلایی سر خودم و زن و بچهام آوردم. نه خبری از سوریه و جنگ با داعش بود و نه چشمانداز رسیدن به اروپا! زندگیام نابود شده بود!
خبرنگار دیدبان: چه اتفاقی افتاد که تصمیم به فرار گرفتید و چگونه فرار کردید؟
مسلم ساعدموچشی: همانطور که در سوال قبلی گفتم، واقعاً حماقت کرده بودم. در یک لحظه احساسی تصمیم گرفتم و زندگی خودم را نابود کردم. حماقتی که باعث شد با اینکه تنها ۶ ماه در آنجا بودم، اما به اندازه ۶ سال من را از زندگیام عقب بیندازد. دیگر به سوریه رفتن هم فکر نمیکردم و اهمیتی نداشت که بخواهم با داعش بجنگم یا نجنگم. آن احساسات در من خاموش شده بود و دیگر انگیزهای برای اروپا، ادامه عضویت در پ.ک.ک و سفر به سوریه نداشتم. شب و روز فقط به فکر همسر و بچهام بودم.
به همین دلیل تصمیم گرفتم هر طور که شده دوباره پیش خانوادهام برگردم. روزی که تصمیم به فرار گرفتم؛ زمستان بود و هوا ابری و مهآلود! از آن فرصت استفاده کردم و از پایگاه خارج شدم، یک پایگاه که متعلق به آسایش آن منطقه بود و تقریباً یکی دو کیلومتر با مقر پژاک فاصله داشت، را از قبل شناسایی کرده بودم. تا جایی که میتوانستم پا به فرار گذاشتم و خودم را به سرعت به آنجا رساندم. ماموران آن پایگاه وقتی که فهمیدند از کجا فرار کردم؛ سریعاً من را به سلیمانیه فرستادند تا از دست نیروهای پژاک و پ.ک.ک در امان باشم. در آنجا هم تقریبا یک هفتهای ماندم، تا خانوادهام به دنبالم بیایند و بعد از آن هم خیلی راحت به مرز آمدم و در آنجا خودم را تحویل مرزبانی دادم. نگران عواقب ورود به ایران بودم. چون در گروهی مسلح عضو شده بودم و بدتر آنکه خروج من غیرقانونی بود. اما در عوض، خانوادهام را میدیدم و مطمئن بودم خلاف بزرگی مرتکب نشدهام.
خبرنگار دیدبان: زمانی که به ایران آمدید چه رفتاری با شما شد و بعد از آن چه کار کردید؟
مسلم ساعدموچشی: واقعاً هیچگونه رفتار بدی از نیروهای پلیس ایران ندیدم. در حالی که قبل از اینکه برگردم در خیال خودم میگفتم یعنی چه بلایی به سر من میآید؟! امکان دارد شکنجه شوم یا نه؟! آیا من را در انفرادی آویزان میکنند؟! یا مجبورم چندین سال زندانی باشم؟! اصلاً چند سال باید زندانی بشوم؟!. تمامی این فکرهای من چیزهایی بود که در آنجا بین اعضای گروه رد و بدل میشد و همه از این مسائل ترس داشتند، اما واقعا برخلاف اینها بود. اصلا یکی از حیلههای پژاک برای نگه داشتن اعضا، همین ایجاد هراس در میان جوانان بود تا به ایران مراجعت نکنند.
تنها یک روز به دادگاه انقلاب سنندج رفتم، در آنجا هم قاضی به من گفت چون جرمی مرتکب نشدهای و جوان هستی و زن و بچه داری مشکلی برایت پیش نخواهد آمد و میتوانی به زندگیات ادامه بدهی. الان هم خدا را شکر یک مغازه آبمیوهگیری دارم و همچنان با همسر و فرزندانم زندگی میکنم، البته همین هفت ماه پیش هم بود که دخترم به دنیا آمد، واقعاً الان تنها میخواهم از زندگیم لذت ببرم و بزرگ شدن و موفقیت فرزندانم را ببینم. سعی میکنم آن شش ماه از عمرم که تلف شد را فراموش و جبران کنم.