کژال که متولد ۱۳۷۷ در سقز است در سال ۱۳۹۶ به دلیل مشکلات شخصی، با وعده کار در کشورهای اروپایی و با هدایت اعضای پاک به این گروه پیوست.
«من هم مانند بسیاری از افراد دیگر به دلیل بیکاری، بیپولی، فقر و بدبختی تصمیم گرفتم فرار کنم». این جمله تکراری بسیاری از اعضای سابق گروههای مسلح کُرد است که توانستند از محیط فرقهگونه این گروهها فرار کنند و به ایران بازگردند. در واقع، این جمله کلیدی، ثابت میکند که دلیل عضویت در این گروهها، نه علاقه به سلاح و گروه مسلح بلکه فقر و بیپولی و مشکلات خانوادگی است. کژال علیپور، عضو سابق گروه مسلح پاک، پاسخ به سوالات خبرنگار دیدبان را با همان جمله کلیدی شروع کرد. کژال که متولد ۱۳۷۷ در سقز است در سال ۱۳۹۶ به دلیل مشکلات شخصی، با وعده کار در کشورهای اروپایی و با هدایت اعضای پاک به این گروه پیوست. او در نهایت پس از قریب به شش سال عضویت در گروه پاک، در نهایت در سال ۱۴۰۲ وارد ایران شده است. در مشروح مصاحبه خبرنگار دیدبان با وی در ادامه آماده است.
خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران: چه عاملی باعث شد که تصمیم به عضویت در پاک بگیرید؟ چگونه با اعضای گروه ارتباط گرفتید؟ اصلا از سابقه پاک و ویژگیهای این گروه اطلاع داشتید؟ آیا اعضای خانواده شما با این گروههای مسلح، ارتباط داشتهاند؟
کژال: من هم مانند بسیاری از افراد دیگر به دلیل بیکاری، بیپولی، فقر و بدبختی تصمیم گرفتم فرار کنم. یک روز که تولدم بود و دوستانم به منزل ما آمده بودند، به صورت اتفاقی یک سری عکسهای زنان مسلح را دیدم. یک بار قرار شد من با تلفن دوستم (سودابه) عکاسی کنم. اما به صورت ناخودآگاه و اتفاقی، گروههای تلگرامی سودابه را دیدم. در یکی از این گروهها، عکس دختری با البسه نظامی و سلاح جنگی را مشاهده کردم و برایم جالب بود. از سودابه سوال کردم ماجرای این افراد و دختران مسلح چیست. سودابه گفت که «آن دختر نظامی با لباس چریکی، دیلان نام دارد که نام واقعیاش، کویستان عزیزی و از دوستان قدیمی و صمیمی من است که به عضویت گروه پاک درآمده است». من که علاقه خاصی به سودابه داشتم و اسلحه و لباس نظامی برایم تازگی و جذابیت داشت، از سودابه تقاضا کردم مرا هم به گروه تلگرامی دعوت و عضو کند. همین مساله زمینه و جرقه اصلی آشنایی من با گروه پاک بود. کنجکاو بودم که بدانم اینها چه کسانی هستند. سودابه هم پذیرفت و حتی شرایط این گروه را تبلیغ میکرد و گفت «شرایط خیلی خوبی در آنجا وجود دارد، هم حقوق و پول خوبی میدهند و هم میتوانند ما را به اروپا بفرستند». بعد از شنیدن این حرفها، کنجکاوی من خیلی بیشتر شد و از سودابه خواستم که یک راه ارتباطی هم به من بدهد تا با آن دوستش (دیلان) صحبت کنم. زمانی که با دیلان صحبت کردم، وعدههای خیلی جالبی به من داد و اظهار میکرد که با اینکه خودش تازه عضو شده، اما شرایط خیلی خوبی برایش مهیا است.
خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران: دیلان با چه وعدههایی شما را متقاعد کرد که عضو این گروه شوید؟بیشتر توضیح دهید.
کژال: دقیقاً همان وعدههایی که به دوستم داده بود، را برای من تکرار کرد. مدام از درآمد بالا و زندگی راحت در آنجا صحبت میکرد و میگفت اگر مایل باشید خودشان خیلی راحت شما را به اروپا میفرستند. من هم که در ایران مشکلات زیادی داشتم، فریب خوردم.
خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران: چگونه از مرز خارج شدید و چه اتفاقی افتاد؟
کژال: از طرف گروه پاک، یک قاچاقچی به ما معرفی شد و قرار شد که به سردشت برویم. زمانی که به آنجا رسیدیم خیلی منتظر ماندیم. قرار بود یک دختر دیگر به اسم صبا صادقی (که بعدها خودکشی کرد) به ما اضافه شود و به سمت عراق راه بیفتیم. زمانی که از مرز خارج و وارد خاک عراق شدیم، ابتدا ما را به شهر قلعهدیزه بردند. در منزل یک زوج کُرد عراقی به نام نیشتمان و شوان، نزدیک به سه روز ماندیم. البته همان شب اول من و صبا تصمیم گرفته بودیم که از آنجا فرار کنیم؛ چون چیزهایی را شنیدیم که برایمان وحشتناک بود. یعنی در ابتدای ورود به عراق، ترسیده بودیم و فکر میکردیم که مسیر اشتباهی را برای سفر به اروپا انتخاب کردهایم.
خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران: چه اتفاقی افتاد که نگران شدید؟ آیا از ماهیت پاک مطلع شدید؟
کژال: زمانی که با دیلان صحبت میکردم در مورد یک بهشت و یک آزادی بیپایان برای من سخن میگفت. تصویری که او از پاک برای ما ترسیم کرده بود، تصویر رویایی و البته دروغینی بود که زود لو رفت. شوان که حواسش نبود همه مطالب را به ما نگوید، بعضی نکات و حقایق پاک را فاش کرد. یعنی همه مطالب دیلان، دروغ بود. مثلاً دیلان گفته بود در آنجا خیلی راحت میتوانیم به گوشی دسترسی داشته باشیم، اما شوان گفت اجازه استفاده از موبایل تا ۳ سال را نداریم. یا مثلاً دیلان گفته بود حقوق خیلی زیادی به پیشمرگهها میدهند اما شوان گفت تنها به فرماندهان حقوق بیشتری داده میشود و به پیشمرگهها حقوقی در حد یک زندگی ابتدایی و ساده میدهند. دیلان گفته بود بعد از ۶ ماه ما را به اروپا میفرستند، اما شوان گفت باید سه سال در آنجا بمانیم، بعد از آن سه سال خودمان میتوانیم تصمیم بگیریم که در آنجا بمانیم و یا به اروپا برویم که البته اروپا رفتن هم با آنها نبود و اگر خودمان پول داشتیم میتوانستیم برویم. یعنی در شب اول حضور ما در عراق، همه رویاهای ما نقش بر آب شد و مشخص شد فریب خوردهایم. زمانی که شوان این حرفها را زد تازه فهمیدیم چه کلاه گشادی سرمان گذاشتند. تصمیم گرفتیم فرار کنیم. اما شب آخر که خواستیم از آنجا فرار کنیم با چیزی مواجه شدیم که یقین پیدا کردیم دیگر راه برگشتی نداریم. تمام درها قفل بود؛ حتی پنجرهها که مانند پنجرههای زندان حفاظ آهنی داشت و عملاً هیچ راه فراری از آنجا نبود. همه این موارد امنیتی را بعد از صحبت با شوان متوجه شدیم. قبل از آن، اصلا با این نکات توجه نکرده بودیم.
خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران: بعد از آنکه نتوانستید فرار کنید چه اتفاقی افتاد؟ از آن خانه چگونه وارد پاک شدید؟
کژال: هیچ کدام از ما تا صبح نتوانستیم بخوابیم و مدام خودمان را سرزنش میکردیم. البته کاری هم از دستمان بر نمیآمد. صبح روز بعد شخصی به نام هوشیار که از اعضای قدیمی پاک بود، به دنبال ما آمد و ما را به پایگاه برد. پایگاه هم که وسط ناکجا آباد و در میان کوهستان بود. اصلا نمیدانستیم چگونه به مقر پاک وارد شدیم. چون هم ترسیده بودیم و هم در کوهستان، جایی را نمیشناختیم.
خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران: زمانی که به پایگاه رسیدید با چه شرایطی روبرو شدید؟ آیا حرفهای دیلان واقعیت داشت یا شوان؟ برخورد اولیه با شما چطور بود؟
کژال: قطعاً حرفهای شوان، درست بود. تمام وعدههای دیلان، قبل از ورود به پایگاه پاک، ثابت شده بود که دروغ است. خبری از خانه و رفاه و امکانات و آن بهشتی که برای من ترسیم کرده بود، نبود. یک سری اتاقکهای کوچک با برجکهای نگهبانی، تنها چیزی بودند که به چشم میخورد. حتی هیچ نظم و انضباطی هم به چشم نمیخورد. هر که را میدیدم در گوشهای برای خودش رها شده بود. انگار نه انگار که ما عضو یک گروه نظامی شده بودیم که کلی ادعا داشت. اصلا نظامیگری و نظم در پاک، وجود ندارد. فقط یک سری حرفهای توخالی به من زده بودند. کاری هم از دستم بر نمیآمد با آن شرایط که میدیدم جرات نداشتم که بگویم پشیمانم و میخواهم برگردم.
بعد از ظهر آن روز به هر کدام از ما لباسهای نظامی و یک اسلحه دادند. همان جا چند تا عکس گرفتند و بعد از آن اسلحهها را از ما گرفتند. تمام اقدامات پاک، نمایش بود. جنگیدن آنها هم واقعیت نداشت. گفتند که حسین یزدانپناه منتظر ما است و میخواهد ما را ببیند. قبل از اینکه به آنجا برسیم، مجدداً تاکید کردند زمانی که وارد اتاق شدید حتماً برای احترام پایتان را بر زمین بکوبید. زمانی که نزدیک شدید، حتماً دست او را ببوسید و هرچه هم گفت چیزی غیر از بله و چشم به زبان نیاورید. همان هم بود، یکییکی برای احترام پا کوبیدیم، دستش را بوسیدیم و هرچه گفت، گفتیم چشم! این شده بود تعبیر رویای من برای سفر به اروپا!
خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران: از شرایط آنجا بگویید. وضعیت زندگیتان چگونه بود و به چه کاری مشغول بودید؟
کژال: شرایط خیلی خاصی نبود. یعنی کاری نداشتیم که انجام بدهیم. یک زندگی تکراری و کسلکننده که هر روز و هر ساعت آن هیچ فرقی نداشت. صبحها بیدار میشدیم، ورزش میکردیم، بعد از آن کلاس سیاسی تشکیل میدادند که چیزی غیر از آموزش زبان کردی، تاریخ کردستان و تاریخ پاک چیزی نبود. بعد از آن هم کار با سلاح را آموزش میدادند؛ اما کلاً یک سلاح وجود داشت برای همه ما. کلاسها که تمام میشد، نوبتی نگهبانی میدادیم، تمام زندگی ما به عنوان پیشمرگه همین بود. کلاس تئوریک بسیار ضعیف و غیرجذاب؛ کلاس عملیِ نمایشی و بدون کاربرد واقعی؛ گفتم که همه چیز پاک، نمایشِ محض بود.
تصمیم کژال برای فرار
من واقعا خسته شده بودم و دیگر تحمل آن زندگی را نداشتم، همراه با ۵ نفر از دوستان دیگرم که آنها هم مانند من خسته شده بودند، تصمیم گرفتیم در یک موقعیت مناسب فرار کنیم. یک روز که قرار بود جشنی برگزار شود و پایگاه تقریباً خلوت بود، ما ۶ نفر قرار گذاشتیم که دو گروه سه نفره شویم و به نوبت فرار کنیم. من و دو نفر دیگر توانستیم از پایگاه خارج شویم و قرار گذاشته بودیم کنار برکهای که پشت پایگاه بود، منتظر آن سه نفر دیگر باشیم. تقریباً یک ساعت منتظر ماندیم اما خبری نشد. هوا هم داشت تاریک میشد. چارهای نبود. در نتیجه گروه سه نفرهی ما به سمت یک روستا به راه افتاد. ما از دور نور چراغ قوهها را میدیدیم. فهمیدیم که اعضای پاک به دنبالمان هستند. به اولین خانه که رسیدیم در زدیم. در ابتدا با تعجب به ما نگاه میکردند و ولی بعد از چند ثانیه ما را به خانه راه دادند و ما وارد شدیم. اما اصل مشکل ما در در ارتباط با میزبان بود. زیرا آن خانواده عربزبان بودند و نه آنها حرفهای ما را میفهمیدند و نه ما! ما را به داخل یک اتاق راهنمایی کردند، اما در کمال تعجب یکباره در را از پشت قفل کردند. نیمساعت نشده بود که تمام اعضای پایگاه همراه با هامنو نقشبندی (همسر حسین یزدانپناه) به آن خانه آمدند. هامنو در ابتدا اصلاً واکنش بدی نشان نداد. جلوی آن خانواده طوری رفتار کرد که انگار ما به دنبال کاری رفته بودیم و در مسیر گم شدهایم. واقعا بازیگر خیلی خوبی بود. همه ما را بغل میکرد و جلوی آن خانواده خدا را شکر میکرد که اتفاقی برای ما نیفتاده است. تمام آن نمایش ترسناک، فقط زمانی بود که در آن خانه بودیم. به محض اینکه به پایگاه برگشتیم، ناگهان همه چیز عوض شد. اعضای ارشد پاک شروع کردند به توهین کردن و کتک زدن با شوکر و میلگرد و شلاق! رسما در حال شکنجه شدن بودیم. دقیقاً ۳۸ روز هر سه نفر ما را در زندان بدون اینکه بتوانیم حتی رنگ آسمان را ببینیم شکنجه کردند. حتی یک روز هم فکر نمیکردم در پاک شکنجه بشوم! زندانی شدن ما ادامه داشت تا اینکه روز رفراندوم اعلامی از طرف اقلیم کردستان به سر رسید. برای اینکه بتوانند تعداد رای بیشتری داشته باشند حتی ما را که زندانی بودیم آزاد کردند تا برای رای دادن برویم! آنجا متوجه ارتباط عمیق پاک با دولت اقلیم کردستان شدم. قبل از آن اصلا این موضوعات را درک نمیکردم. باورم نمیشد در محدوده دولت اقلیم، ما سه نفر ۴۰ روز شکنجه شویم و دولت اقلیم کاری نکند!
فرار دوباره کژال از مقرهای جهنمی پاک
از آن قضیه چند ماه گذشت. اما دوباره من و صبا (یکی از دوستانم در آن تیم سه نفره) تصمیم گرفتیم فرار کنیم؛ اما متاسفانه دوباره به دست آنها دستگیر شدیم و دوباره زندانی و شکنجه شروع شد. دوران خیلی سختی بود. هم برای من و البته بیشتر برای صبا که ۱۵ سال بیشتر نداشت. یک ماه دیگر را هم در زندان و تحت شکنجه گذراندیم. تمام شخصیت ما را در مدت زندان شکسته و ما را تحقیر میکردند. هنوز هم که این داستان را تعریف میکنم ناخودآگاه گریهام میگیرد. حیثیت شخصی و اخلاقی ما را لکهدار کردند…
روایت کژال از خودکشی صبا در مقرهای پاک
مدت کمی از آزاد شدن ما گذشته بود که صبا با استفاده از سلاحش خودکشی کرد. البته من هنوز هم ریباز شریفی را مسئول مرگ صبا میدانم. خوب در خاطرم مانده که آن روزهای آخر صبا با ریباز بحثش شده بود میگفت میخواهد به خانه برگردد، حق هم داشت؛ چون واقعا بچه بود. اما ریباز خیلی راحت به آن بچه گفت راهی برای بازگشت به خانه نداری؛ اگر از اینجا خسته شدهای خودت را خلاص کن؛ همینطور هم شد، یک روز بعد از این حرف، صبا خودکشی کرد و معلوم نشد جنازه وی را کجا دفن کردند.
بعد از آن اتفاق تصمیم گرفتم با بلایی که سر خودم آوردهام کنار بیایم و همان جا زندگی را ادامه دهم. البته زندگی که نه، فقط یک زنده بودن محض بود. دیگر اعضای پاک اصلا به من اعتماد نداشتند. مدتها گذشت و من تصمیم گرفته بودم به فکر فرار نباشم؛ چون دیگر از فرار کردن هم ناامید شده بودم. در آن مدتی که سرم به زندگی خودم بود؛ به خودم آمدم و دیدم کمکم به من اعتماد کردند، میتوانستم داخل شهر تردد داشته باشم، البته آن هم نه به تنهایی و فقط همراه با دیگران.
داستان فرار سوم از زبان کژال
همین تردد به شهر، باعث شد دوباره جرقه فرار به سرم بزند؛ چون در شهر موقعیت خیلی راحتتری داشتم. پس فقط دنبال یک فرصت بودم. یک روز به من خبر دادند یکی از دخترهای گروه، باید برای انجام امآرآی به بیمارستان برود. من هم زمان رفتن او و فرارم را هماهنگ کردم. من و سوین همراه با اعضای تدارکات گروه وارد شهر شدیم و آنها ما را جلوی بیمارستان پیاده کردند و برای انجام کارهایشان رفتند. به داخل بیمارستان رفتیم کارهای پذیرش سوین را انجام دادم و او برای انجام امآرآی وارد اتاق شد. از دکتر پرسیدم چقدر طول میکشد و گفت تقریباً یک ساعت! به همین دلیل نزدیک به ۲۰ دقیقه در آنجا نشستم و وقتی فهمیدم کسی مراقبم نیست، از درب پشتی بیمارستان تا جایی که میتوانستم فرار کردم و دویدم. بعد از آن هم خودم را به نیروهای آسایش تحویل دادم. البته فقط به اینجا ختم نشد. نزدیک به یک ماه هم در آنجا زندانی و تحت بازجویی بودم. تنها برای اینکه یک فلش داخل جیب من پیدا کرده بودند، میگفتند برای ایران جاسوسی میکردی! اما واقعاً من خودم هم از وجود آن فلش داخل جیبم خبر نداشتم. البته میدانستم که آن فلش تنها یک سری موزیکهای مورد علاقه خودم بود؛ اما خبر نداشتم همراهم است. زمانی که فلش را بازرسی کردند و قانع شدند هیچ کاری انجام ندادم، من را آزاد کردند. به محض آزادی با خانواده تماس گرفتم تا به دنبالم بیایند و از آنجا هم به ایران برگشتم.