پدر الهه پورصادقی: دخترم خوش‌شانس بود که از چنگ پژاک گریخت

الهه پورصادقی نوجوان ۱۷ ساله‌ای است از اهالی مریوان، که در مقطعی فریب پژاک را خورد و اما به قول پدرش «خوش‌شاس» بود که توانست مجدداً به ایران بازگردد و زندگی عادی خود را از سر بگیرد. دیدبان حقوق بشر کردستان ایران با پدر این دختر کُرد ایرانی مصاحبه کرده و ایشان از تجربیات هولناک دخترش گفته است.

اخاذی پژاک و فریب الهه

مدت‌ها بود که اعضای پژاک در روستای ما و روستاهای دیگر رفت و آمد داشتند، گاهی اوقات به منزل ما هم می‌آمدند. یعنی به این صورت بود که هرشب عده‌ای از آنها یک خانه را انتخاب می‌کردند و به آنجا می‌رفتند. هدف آنها نیز اخاذی و تامین ارزاق بود.

در واقع، ما مجبور بودیم با آنها همکاری کنیم. بعضی وقت‌ها ارزاق مورد نیاز خود را به زور از این خانه‌ها دریافت می‌کردند و حتی پیش می‌آمد نوبتی به یک خانه می‌رفتند، خانه ما هم یکی از آن خانه‌ها بود که مجبور بودیم آنها را راه بدهیم چون همیشه چندین نفر مسلح بودند.

عده‌ای بیرون نگهبانی می‌دادند و عده‌ای هم شامشان را می‌خوردند و به همین منوال این ماجرا تکرار می‌شد. ماهم جرأت نداشتیم حرفی بزنیم و واقعاً از آنها می‌ترسیدیم.
تا جایی که می‌توانستم بچه‌هایم را از آنها دور می‌کردم. اما گاهی به گوشم می‌رسید که با بچه‌هایم حرف می‌زنند و حتی صحبت از خارج رفتن و این مسائل با بچه‌ها به میان می‌آمد.
یک شب که عده‌ای از آنها دوباره به خانه‌مان آمدند مشغول شام خوردن بودیم. من ناگهان دیدم که یکی از اعضای پژاک داخل حیاط با دخترم صحبت می‌کرد، در همان لحظه از طرف خانه مادرم کاری پیش آمد و مجبور بودم به آنجا بروم، تقریباً نیم ساعت بیشتر طول نکشید که به آنجا رفتم و به خانه برگشتم.

زمانی که به خانه رسیدم همسرم گفت دخترمان نیست! اعضای پژاک هم نبودند، احساس کردیم که داخل حیاط مشغول کاری باشد هیچ وقت فکر نمی‌کردیم که پژاک دخترمان را ربوده باشد! آن هم داخل حیاط منزل ما! او تنها ۱۴ سال سن داشت.

آغاز جست‌وجو برای یافتن الهه

چندین ساعت منتظر الهه ماندیم اما خبری از او نشد و به دنبالش گشتیم ولی هیچ اثری از او پیدا نکردیم، روز بعد توانستیم گروهی از اعضای پژاک را پیدا کنیم و بعد از پرس و جو فهمیدیم که دخترمان را با خودشان برده‌اند!! هر چقدر که اصرار کردیم که دخترمان را بازگرداند قبول نکردند و گفتند او را به قندیل فرستادیم و دیگر اینجا نیست. به شدت ناراحت بودم. چون آنها نمک خوردند و نمکدان شکاندند!
درست است ما از ترس جانمان آنها را به خانه راه می‌دادیم اما دیگر فکرش را نمی‌کردیم تمام سیاست آنها از حضور در منزل من، ربودن دختر کوچکمان باشد.
خیلی از آنها خواهش کردیم که دخترمان را برگردانند، التماسشان می‌کردیم، اما فقط گفتند دختر شما دیگر متعلق به شما نیست و متعلق به کردستان است!

 

آن مدت متاسفانه پاسپورت نداشتم که بتوانم به عراق سفر کنم تا خبری از دخترم بگیرم. تقریباً چهل روز گذشته بود و من هم مشغول دریافت پاسپورت بودم که ناگهان دخترم با یک شماره با من تماس گرفت. آن شما به متعلق به عراق بود. گویا یک شب که نگهبان بود توانسته بود خودش را نجات دهد و فرار کند و بعد از آن خودش را به یک روستا رسانده بود و از آنجا با من تماس گرفت.

بازگشت الهه

با پیگیری‌هایی که انجام دادم توانستم خودم را به دخترم برسانم و او را بازگردانم. زمانی که او را دیدم باورم نمی‌شد این دختر من باشد، حسابی نحیف شده بود و جانی در بدن نداشت.
پس از این که به خانه برگشت و با او صحبت می‌کردیم مشخص شد آن شب که با او صحبت می‌کردند اظهار داشتند که او دختر جوانی است و می‌تواند در خارج از کشور تحصیل کنند و قول داده بودند او را به اروپا بفرستند، اما زمانی که او را از کشور خارج کرده بودند متوجه شد خبری از اروپا رفتن نیست و باید همان جا در کوهستان‌ها بماند به همین خاطر چندین بار با آنها درگیر شده بود. اما نمی‌توانست کاری بکند، یک دختر ۱۴ ساله چه کار می‌توانست بکند؟ چطور می‌توانست مقابل آنها بایستد؟

می‌گفت تنها کاری که در آن مدت مجبورش می‌کردند انجام دهد حمل کردن کپسول‌های ۵۰ کیلویی بود که حتی از وزن خودش هم بیشتر بود. این سرنوشت دختر من در غارهای پژاک مرا آزار می‌داد. اگر زنده برنمی‌گشت، خودم را نمی‌بخشیدم.

اما خوشبختانه توانسته بود که خودش را نجات دهد، از زمانی که برگشت روحیات دخترم دیگر همانند یکی دو ماه قبل از ربوده شدنش نبود، الهه تبدیل به یک دختر افسرده و گوشه‌گیر شده بود و همیشه می‌ترسید. به همین خاطر چون خود من هم می‌ترسیدم دوباره سراغش بیایند او را به خارج از روستا فرستادم و چند ماه در منزل یکی از بستگان زندگی می‌کرد.
به نظرم بهترین کار را انجام دادم چون دقیقا همان زمان که الهه را به خارج از روستا فرستادم چندین بار دوباره به خانه‌مان آمدند و مدام من و خانواده‌ام را تهدید می کردند و می‌گفتند شما افراد وابسته به دولت و جاسوس هستید! دختر شما نباید فرار می‌کرد و الان باید او را بازگردانید!
با اینکه یکی دو سال از این قضیه گذشته همچنان هم ترس این را دارم که قصد جان من و خانواده‌ام را داشته باشند!
من بارها به مقامات محلی در روستا اعتراض کردم و گفتم چرا باید این عناصر به راحتی وارد روستا و حتی خانه‌های مردم شوند و آنقدر راحت باشند که وعده‌های غذایی را در خانه مردم دریافت کنند؟ این چه وضعی است؟ دختر من شانس داشت و زنده ماند؛ دختران مردم اما در غار دفن می‌شوند و جنازه‌شان هم به ایران نمی‌رسد…

ترک پاسخ

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید