عضویت خلیل احمدی در پ.ک.ک و پاک؛ مسیر اشتباه برای فرار از مشکلات خانوادگی.
به گزارش دیدبان حقوق بشر کردستان ایران از سنندج، یکی از مسائلی که طی سالهای گذشته، دیدبان حقوق بشر کردستان ایران به طور جدی بر آن تاکید کرده است، مسائل اجتماعی، مشکلات اقتصادی و آسیبهای خانوادگی در مناطق کردنشین و به ویژه مناطق مرزی در شمال و شمال غرب ایران است که باعث میشود زمینه مساعدی برای عضویت جوانان و نوجوانان بدون آگاهی سیاسی و اجتماعی مناسب، در گروههای مسلح کردی فراهم شود. دیدبان بارها اعلام کرده است که تا زمانی مشکلات اقتصادی و فرهنگی در مناطق مرزی ایران به طور اساسی و ریشهای حل نشود و این مناطق وارد چرخه توسعه نشوند، باید منتظر فریب خوردن جوانان توسط اعضای گروههایی مانند پ.ک.ک و پاک بود تا آنها بتوانند عضوگیری کنند. وقتی نرخ اشتغال در این مناطق بسیار نامناسب است؛ زیرساخت توسعه فراهم نیست، کارخانه و واحد تولیدی عمده و بزرگ صنعتی وجود ندارد؛ دولت بر راهکارهایی مانند کولبری و قانونمند کردن آن (؟!) تمرکز کرده است و بازارچههای مرزی متعدد وجود ندارد، باید منتظر سواستفاده گروههای مسلح کُردی از جوانان و مشکلات اقتصادی باشیم. دختران برای فرار از ازدواج اجباری و جو مردسالارانه به پ.ک.ک و کومله و دموکرات و پاک میپیوندند و پسران به امید زندگی و کار در اربیل و درآمد دلاری در اقلیم و مهاجرت به اروپا، فریب میخورند.
سوژه امروز خبرنگار دیدبان، خلیل احمدی، با سابقه عضویت در گروههای پ.ک.ک و پاک است و اذعان کرده به دلیل فرار از مشکلات خانوادگی، وارد پاک و پ.ک.ک شده و اصلا این گروهها را نمیشناخته است. البته او با خوششانسی توانسته از این فرقهها جان سالم به در ببرد. او که متولد سال ۱۳۷۱ در سنندج است، در مصاحبهای مشروح و خواندنی به بیان نکات مهم از سرگذشت خود پرداخته است.
آقای احمدی در تاریخ ۳ فروردین ۱۳۹۳ و از طریق مرز باشماق بهصورت قانونی از ایران خارج و به شمال عراق عزیمت کرده است و بعد از خروج از کشور حدود ۳ تا ۵ روز در سلیمانه حضور داشته و در نهایت بهعلت بیپولی و نداشتن سرپناه طبق راهنماییهای صورت گرفته توسط هواداران پ.ک.ک، به شهر رانیه رفته و وارد ساختار گروه پ.ک.ک میشود. بعد از چند ماه حضور در پ.ک.ک و گذراندن دوره آموزشی اولیه، به علت اتهامات متعدد آقای احمدی از این گروه اخراج میشود و سپس با راهنمایی آسایش اقلیم تصمیم به عضویت در گروه پاک میگیرد. آقای احمدی در نهایت پس از نزدیک به شش سال همراهی و همکاری با گروه پاک، در نهایت از گروه خارج شده و در شمال عراق (اربیل) به شغل جوشکاری مشغول می شود و در نهایت در اسفند ۱۳۹۹ بهصورت قانونی وارد ایران شده و خود را به پلیس معرفی میکند.
نکته مهم در مورد آقای احمدی، عضویت دو برادر وی در گروههای مسلح است. جلیل احمدی (محمد امین) احمدی عضو کومله بوده و در سال ۱۳۹۷ به کشور بازگشته است. و برادر بزرگتر محمد رئوف احمدی (نام سازمانی: سوران و با ۴۳ سال سن، همراه با همسر و دختر خود همچنان در گروه پاک عضویت دارند.)
خبرنگار دیدبان: آقای احمدی! چه اتفاقی افتاد که تصمیم بگیرید در گروههای مسلح عضو شوید؟ چرا ایران را ترک کردید و چرا در اقلیم کردستان یک شغل برای خودتان پیدا نکردید؟
خلیل احمدی: دلیل اصلی عضویت من مجموعه مشکلات خانوادگی بود که تلاش من برای حل آنها نتیجه نداد. زمانی که وارد پاک و پ.ک.ک شدم؛ ۲۳ سال داشتم؛ نوجوان نبودم و میدانستم در حال انجام چه خطر بزرگی هستم؛ اما تجربه زیادی هم نداشتم. فکر میکردم اگر از مشکلات خانوادگی و از ایران فرار کنم، میتوانم زندگی بهتری را تجربه کنم. هیچگونه آگاهی هم نداشتم که بدانم در اقلیم کردستان عراق باید چه کاری انجام دهم و چه کاری نکنم. صرفا به فرار از ایران فکر میکردم. نمیدانستم در صورت ورود به این گروهها از تمام زندگیام (مادی و معنوی) عقب میافتم. اولین باری که به سلیمانیه رفتم، تقریباً ۷ یا ۸ روز در آنجا بودم. هیچ دوست و آشنایی هم نداشتم که از او کمک بخواهم یا پول بگیرم یا راهنماییام کند. کسی به من نگفت پ.ک.ک خوب است یا نه؛ پاک چیست و چه فرقی با کومله دارد! من هم از سر نادانی و ناچاری وارد پ.ک.ک شدم. وقتی به آنجا رفتم، تقریباً ۴۵ یا ۵۰ روز آنجا بودم که من را زندانی کردند.
خبرنگار دیدبان: آیا شما از قبل با پ.ک.ک آشنایی داشتید؟
خلیل احمدی: نه؛ اصلاً! هیچ چیزی در مورد هیچ کدام از آن گروهها نمیدانستم. نه کتابی از آنها خوانده بودم و نه مجلهای مطالعه کرده بودم. فقط تبلیغات آنها را در یوتیوب دیده بودم چون در آن زمان چیزی به اسم تلگرام یا اینستاگرام وجود نداشت یا آنقدر همهگیر نشده بود. من هم برخی ویدیوهای پ.ک.ک را در یوتیوب دیده بودم و با این پیشزمینه، به سوی پ.ک.ک رفتم. توضیح دادم که نزدیک به ۴۰ الی ۵۰ روز در آنجا بودم.
خبرنگار دیدبان: چه اتفاقی افتاد که زندانی شدید؟ قصد فرار داشتید؟
خلیل احمدی: خیر! بعد از حدود ۴۰ روز عضویت، با موضوعی به نام پلتفرم آشنا شدم. این پلتفرم، یعنی اعضای تازه وارد در مقابل جمع حدود ۵۰ نفره، باید جزئیات زندگی خود را توضیح دهند. بعد از آن توضیحات، اعضای ارشد پ.ک.ک تصمیم میگرفتند که ما تازهواردها چه کاری انجام دهیم. وقتی که من صحبت کردم، بعد از دو روز تصمیم گرفتند که من را زندانی کنند! یکی میگفت باید زندانی بشود و یکی دیگر میگفت اعدام و یکی دیگر میگفت اخراج و…! در نهایت زندانی شدم! چون من همیشه از کودکی اصولاً آدم شلوغی بودم. به همین دلیل زمانی هم که در پ.ک.ک عضو شدم برای رهایی از غم و اندوههای گذشتهام، گاهی اوقات آواز میخواندم و شلوغ میکردم و چارچوب رفتار سازمانی پ.ک.ک را رعایت نمیکردم. به همین دلیل آنها همیشه از من انتقاد میکردند- مخصوصاً دو نفر جوان ایرانی از ماکو و سقز- که مدام از من انتقاد میکردند و میگفتند رفتار من در شأن پ.ک.ک نیست و این کارهای من باعث تحریک دیگر افراد آنجا میشود. این انتقادات هر روز ادامه داشت تا اینکه به روز پلتفرم رسیدیم. در نهایت همه بر علیه من رای دادند؛ جز یک دختر که اهل ترکیه بود و از آلمان عضو پ.ک.ک شده بود. او هم برای آموزش زبان کردی در آنجا بود. آن دختر میگفت یک فرصت دیگر به او بدهید وگرنه دیگر افراد حاضر در آنجا میگفتند که من را اعدام کنند و یا برای ابد در زندان نگهداری کنند!
تمام این اتفاقات بعد از دوره آموزشی اولیه اتفاق افتاد. در دوره آموزشی هم مدام به تمرینات نظامی و کلاسهای ایدئولوژیک مشغول بودیم. کلاسهای نظامی که کار با سلاح و ورزشهای سنگین بود و بعد از آن کلاسهای ایدئولوژیک شامل یادگیری زبان کردی، تاریخ کردستان، کتابهای اوجالان و… آغاز میشد. یعنی وقت تفریح نداشتیم.
خبرنگار دیدبان: از زندان بیشتر توضیح دهید! در کجا نگهداری میشدید؟ شرایط زندان چگونه بود؟
خلیل احمدی: بعد از آن پلتفرم، حدود ۱۶ روز من را داخل یکی از سنگرهای زیرزمینی زندانی کرده بودند و هر روز هم بازجویی میشدم! فقط از من میخواستند که به دروغ هم که شده اعتراف کنم که من جاسوس هستم! من هم مدام به آنها میگفتم «شما که ادعا میکنید تعداد زیادی نیروی مخفی داخل شهرها دارید پس قاعدتاً تا الان اگر من با سازمانهای امنیتی یا اطلاعاتی همکاری داشتم قطعاً متوجه میشدید»! به همین دلیل تصمیم گرفتند این قضیه را فراموش کنند. بعد از آن ۱۶ روز زندانی بودن، من را دوباره به یک دوره آموزشی دیگر فرستادند تا بتوانند من را پشیمان کنند. اما در مقر آموزشی دوم هم درگیریها شدت گرفت. گاهی اوقات با افرادی که ایرانی بودند فارسی صحبت میکردم که این هم باعث نگرانی و نزاع بود. در انتقادهای جدید علیه من میگفتند «تو چون فارسی صحبت میکنی، قطعاً مهره رژیم هستی»! اما من هم میگفتم «شما که اهل ترکیه هستید و بیشتر اوقات با یکدیگر ترکی صحبت میکنید چه فرقی با ما که ایرانی هستیم دارید»؟! برای من جالب بود که مدام از کردستان سخن میگفتند؛ اما با هم ترکی حرف میزدند!
همین حرف من که گفته بودم ایرانیها با هم فارسی حرف میزنند، بسیار برای آنها گران بود و بیشتر به من اتهام میزدند و میگفتند جاسوس هستی. به همین دلیل بعد از چند روز که گذشت، تصمیم گرفتند که بگذارند از آنجا بروم. لوازم و وسایلی که داشتم به من دادند؛ به جز پول و گوشی! عملا مرا بدون پول و تلفن رها کردند. بعد از آن هم من را به شهر رانیه بردند و در نزدیکی یکی از پایگاههای آسایش پیادهام کردند. من هم همان جا خودم را تسلیم نیروهای آسایش کردم و آنها نیز من را به سلیمانیه بردند. در آنجا هم چند روزی توسط آسایش بازجویی شدم. آنها میخواستند بدانند که آیا جاسوس هستم یا نه! اما واقعاً من نه جاسوس بودم و نه آنها مدرکی علیه من داشتند به همین دلیل، بعد از چند روز پرسیدند که قصدم برای آینده چیست؟ یعنی چه برنامهای دارم (سفر به ایران یا ادامه حضور در اقلیم کردستان).
خبرنگار دیدبان: پاسخ شما چه بود؟ بعد از مشکلات فراوان در پ.ک.ک، پشیمان نشده بودید؟
خلیل احمدی: نه؛ من که به دلیل مشکلات خانوادگی فرار کرده بودم، دیگر نمیخواستم به ایران برگردم. به آنها گفتم میخواهم در اینجا زندگی کنم. ولی به من گفتند اگر بخواهی در اینجا باشی، باید عضو یکی از گروههای مسلح مخالف ایران بشوی و میتوانی کومله یا دموکرات را انتخاب کنی. من همان لحظه مخالفت کردم، اما آنها بلافاصله پیشنهاد کردند عضو حزب آزادی کردستان یا همان پاک بشوم. من که آنها را نمیشناختم و نمیدانستم چه گروهی هستند؛ اما چون میخواستم در عراق بمانم قبول کردم وارد پاک بشوم. با خودم گفتم شش ماهی در آنجا میمانم تا به خوبی با اقلیم آشنا بشوم و بتوانم جایی برای زندگی و کار پیدا کنم.
خبرنگار دیدبان: چگونه وارد ساختار پاک شدید؟ آسایش در این مساله، چه اقدامی انجام داد؟
خلیل احمدی: آسایش، صرفا معرفی کرد. بعد از آن یک شخصی به نام خلیل کانیسانان همراه با سه پیشمرگه دیگر به دنبال من آمدند. از آنجا هم به اربیل رفتیم و خلیل دو شماره به من داد یکی از آنها متعلق به رزگار عباسزاده و یکی هم متعلق به ریباز شریفی بود. به من گفتند زمانی که نزدیک مقر پاک شدم با یکی از این شمارهها تماس بگیرم تا هماهنگیهای انتقال من را انجام دهند. زمانی هم که رسیدم تماس گرفتم و آنها مقدمات انتقال من را انجام دادند و من را به یک منطقهای به نام سمیران فرستادند. تقریباً سه ماه در آنجا بودم که جنگ با داعش شروع شد. جنگ با داعش، برنامه من را بر هم زد و من تصمیم داشتم ۶ ماه در پاک بمانم؛ اما مجبور شدم ۶ سال بمانم!
خبرنگار دیدبان: در پاک هم مشکلات پ.ک.ک وجود داشت؟
خلیل احمدی: بله؛ در پاک هم به دلیل تبعیضها میان شهرهای مختلف به تنگ آمده بودم و واقعاً اذیت میشدم. مثلاً کسی که اهل مهاباد بود با من که اهل سنندج بودم مشکل داشت و یا بالعکس! این منطقهگرایی نه فقط من بلکه بسیاری را اذیت میکرد. به همین دلیل به حسین یزدانپناه گفتم که میخواهم استعفا بدهم و از اینجا بروم. آنها هم طوری صحبت میکردند که من را واقعاً متقاعد کردند این مشکلات خیلی زود برطرف خواهد شد و دیگر چنین اتفاقی نخواهد افتاد. میگفتند شرایط پاک خیلی بهتر شده است و قولهای زیادی به من دادند و به همین دلیل تصمیم گرفتم باز هم آنجا بمانم که البته اشتباه کردم.
خبرنگار دیدبان: از اتفاقات مهم حضور شما در پاک، چه مواردی باقی مانده که ذکر نکردهاید؟ آیا در عملیات خاصی حضور داشتید؟
خلیل احمدی: اختلافات و تنشها ادامه داشت؛ حدود سال ۹۷ یا ۹۸ بود که عملیات سردشت شروع شد. این عملیات توسط ریباز شریفی به ما ابلاغ شد. افرادی که در این عملیات حضور داشتیم غیر از من، هوشمند علیپور بود و محمد استاد قادر معروف به آواره. در جلسهای که تشکیل شد، اشخاصی که در آنجا حضور داشتند عبارت بود از: «عبدالله نصیری، حسین یزدانپناه، اردلان خسروی و ریباز شریفی همراه با من و آن دو نفر دیگر». در یک اتاق نشستیم و شروع به صحبت کردیم. حسین یزدانپناه شروع به صحبت کرد و گفت «ما برای تبلیغات باید مجموعه اقداماتی انجام بدهیم و شما موظف هستید که ماشینهای انتظامی و نظامی را هدف گلوله قرار دهید. فرقی هم نمیکند ماشین چه ارگانی باشد.؛ نظامی یا دولتی؛ شما فقط باید به این ماشینها شلیک کنید و فیلمبرداری کنید». بعد از سه روز تمرین، پول و مهمات به ما دادند و برای منتقل شدن به سردشت به سر مرز رفتیم.
خبرنگار دیدبان: محل عملیات کجا و فرمانده تیم چه کسی بود؟
خلیل احمدی: محل اولیه عملیات ما سردشت و مسئول عملیات هوشمند علیپور بود. چون قبلاً در منطقه سردشت عملیات انجام داده بود، او را به عنوان فرمانده انتخاب کرده بودند بعد از اینکه به شهر سردشت رسیدیم، وسایل لازم را تهیه کردیم (لباس و کفش و موتور و تجهیزات مورد نیاز). چند روزی در سردشت بودیم، اما هر کاری که کردیم نتوانستیم عملیات انجام بدهیم. به همین دلیل تصمیم گرفتیم عملیات را در شهر بانه انجام دهیم. زمانی که به بانه رسیدیم هیچ کدام از ما سه نفر توجیه نبودیم و نمیدانستیم کجا و چگونه عملیات را انجام بدهیم یا اگر عملیاتی هم انجام بدهیم از کدام مسیر میتوانیم فرار کنیم. به همین دلیل تصمیم گرفتیم به جای بانه به شهر سقز برویم. چند شبی هم در سقز ماندیم؛ اما باز هم موفق نشدیم. در آخرین شب هم من و آواره با هوشمند درگیر شدیم. چون هر طور که فکر میکردیم عملیات با شکست مواجه میشد و ریسک آن خیلی بالا بود. من و آواره نمیخواستیم این کار را انجام دهیم و به او گفتیم ما هیچ عملیاتی انجام نمیدهیم و باید سریعتر به عراق برگردیم. چون واقعا نه سقز و نه بانه را نمیشناختیم.
خبرنگار دیدبان: در نهایت چه تصمیمی گرفتید؟
خلیل احمدی: هوشمند با ریباز شریفی تماس گرفت. او گفت تصمیم با خودتان است؛ هر کاری که میخواهید بکنید. اما هوشمند گفت «چون من فرمانده عملیات هستم؛ اگر این کار انجام نشود آبروی من میرود» و چند بهانه آورد. به هر قیمتی تلاش کرد که حتماً عملیات انجام شود. به همین دلیل در نهایت ما را راضی کرد که عملیات را انجام بدهیم. شب عملیات تقریباً ساعت ۷ وارد شهر سقز شدیم. مهماتمان را آماده کردیم: «سه عدد یوزی، ۳ عدد کلت کمری، ۱۲ عدد نارنجک و نزدیک به ۱۲۰۰ فشنگ و دوربین دید در شب همراهمان بود». زمانی که وارد شهر شدیم ۴ ماشین را که متعلق به نیروی انتظامی و راهنمایی رانندگی بود نشان کردیم.
اما در مکانی که ماشینها پارک بودند، ازدحام زیادی از مردم وجود داشت. هوشمند اصرار داشت که همان جا به ماشینها شلیک کنیم اما من مخالفت کردم و گفتم درست است که ما باید عملیات را انجام بدهیم و به این ماشینها شلیک کنیم؛ اما مردم عادی در اینجا هستند و تعدادشان هم زیاد است. ما میخواهیم فقط به ماشینهای انتظامی شلیک کنیم نه مردم عادی. اگر در اینجا تیراندازی کنیم باعث میشود مردم بیگناه زخمی و کشته شوند. یا حتی خودمان در میان جمعیت، دستگیر بشویم. در نهایت او را راضی کردیم که عملیات را در مکان دیگر انجام دهیم.
به همین دلیل آنجا را ترک کردیم. بلافاصله یک ماشین نیروی انتظامی که روی آن نوشته بود «اداری»؛ یعنی هیچ گونه آژیر و رنگ دیگری نداشت و فقط روی دربهای آن نوشته شده بود «نیروی انتظامی، اداری»، کنار بلوار پارک کرده بود و نیروهای پلیس پیتزا میخوردند! اما تا ما خواستیم آماده شویم و سلاحها را در مسلح کنیم و هوشمند دوربین را برای فیلمبرداری آماده کند؛ آنها رفته بودند و آنجا هم نتوانستیم کاری انجام دهیم. بعد از آن محمد استاد قادر مکان دیگری را پیشنهاد کرد و گفت آنجا جای مهمی است (پادگان سپاه) و میتوانیم در آنجا عملیات را انجام دهیم. زمانی که به آنجا رسیدیم یک ماشین پراید پارک بود که خانمی در آن نشسته بود.
همین که هوشمند خواست شروع به عملیات بکند جلوی او را گرفتم و به او گفتم یک زن، جلوی پادگان داخل ماشین نشسته است. ما با دولت مشکل داریم، با سیاست مشکل داریم و میخواهیم با حکومت بجنگیم؛ اما هرگز نمیخواهم جان یک فرد بیگناه را بگیرم. به همین دلیل قبول کرد برویم و مدتی بعد برگردیم.
زمانی که برگشتیم پراید از آنجا رفته بود. تصمیم گرفتیم عملیات را شروع کنیم. هوشمند هم دوربین را برای فیلمبرداری آماده کرد. من هم دو نارنجک به داخل پادگان انداختم که یکی از آنها منفجر نشد. بعد از من هم آواره شروع به شلیک به طرف پادگان کرد. بعد از آن با سه موتور از آنجا فرار کردیم و وارد بیراهههای یکی از روستاها شدیم. در آنجا فیلم را برای ریباز فرستادیم و به او گفتیم که حتماً بعد از ۲۴ ساعت فیلم را منتشر کنند؛ تا زمان و مکان حضور ما لو نرود. او هم قبول کرد. بعد از آن دوباره به راه افتادیم. در میان راه، یکی از موتورها پنچر شد. هوشمند هم خیلی ترسیده بود و تمام بدنش میلرزید. دیگر نمیتوانست با موتور رانندگی کند. به همین دلیل من موتور هوشمند را در گوشهای رها کردم. هوشمند هم سوار موتور آواره شد و به راه افتادند. مسیر زیادی را طی کردیم. آواره به من گفت «من واقعاً خسته شدم و دیگر توان رانندگی ندارم و باید استراحت کنم». قرار شد که من مهماتم را کنار آنها بگذارم و تنها به محل قرار دوم بروم و آواره و هوشمند خودشان را به محل قرار برسانند. من زودتر به آنجا رسیدم و تصمیم گرفتم مقداری منتظر بمانم. نزدیک به ۳ ساعت منتظر ماندم؛ اما خبری از آنها نشد. با خودم گفتم شاید تصمیم گرفتند دوباره به داخل شهر برگردند. چون سابقه داشت که هوشمند گاهی اوقات به دنبال مواد باشد، با تلفنهایشان تماس گرفتم، اما خاموش بود. تقریبا نصف شب شده بود که تلفن من زنگ خورد، شماره هوشمند بود!
ما برای زمانی که هر کدام از اعضا گرفتار شود، رمزی داشتیم و رمز ما هم کلمه (کاکه) بود. زمانی که تلفن را جواب دادم. همان اول به من گفت (کاکه) کجا هستی؟ فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. به همین دلیل سریعاً گوشی را خاموش و سیمکارتم را عوض کردم و بعد از آن با ریباز تماس گرفتم. او هم به من گفت «امشب خودت را یک جایی پنهان و استراحت کن. فردا صبح خودت را به سردشت برسان. به آنجا که رسیدی میگویم چه کاری انجام بدهی».
خبرنگار دیدبان: زمانی که به آن پادگان حمله کردید آیا با سربازهای آنجا درگیر شدید؟ و چه اتفاقی افتاد؟ از نتیجه عملیات مطلع شدید؟
خلیل احمدی: زمانی که ما شروع به حمله کردیم؛ هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. از دو نارنجک من فقط یکی از آنها منفجر شد که آن هم داخل حیاط پایگاه بود. گلولههایی که آواره شلیک میکرد فقط به در و دیوار پایگاه میخورد، هدف فقط فیلمبرداری برای تبلیغات بود که بگوییم ما داخل ایران عملیاتی انجام دادهایم. الان که فکر میکنم خیلی خوشحالم که تلفات نداشت.
خبرنگار دیدبان: وقتی قرار شد به سردشت بروید، چه اتفاقی افتاد؟
خلیل احمدی: آن شب را خارج از شهر میان درختان خوابیدم و صبح به داخل شهر بانه رسیدم. بعد از آن با یک ماشین دربست خودم را به سردشت رساندم. تقریبا دو ساعت طول کشید تا ریباز تلفن من را جواب دهد. زمانی هم که جواب داد، تازه از خواب بیدار شده بود و دو ساعت دیگر طول کشید تا با اردلان خسروی هماهنگ کند. بعد از اینکه با من تماس گرفت، آدرسی به من داد و گفت در آنجا نزد شخصی به نام محمد بروم و به او بگویم که کارگر هستم و میخواهم برای کار به عراق بروم. محمد هم نمیدانست من چه کسی هستم؛ کار آنها هم این بود که افرادی را که میخواستند برای کارگری به عراق بروند از مرز رد میکردند. نقشه ظاهرا خیلی خوب طراحی شده بود.
بعد از اینکه از مرز خارج شدیم و به عراق رسیدیم، من را تحویل شخصی به نام محمد امین دادند. یک پاترول چهار در داشت و من سوار ماشینش شدم و به منطقه دوکان رفتیم. در آنجا من با خلیل آشنا شدم. تقریباً یک روز در آنجا بودم و ریباز تاکید کرده بود که با هیچکس غیر از خودش یا حسین صحبتی نکنم. چون همچنان به من مشکوک بودند. چند روزی گذشت تا اوضاع آرام شد. یک روز خود حسین یزدانپناه پیش من آمد و گفت «سوءظنی که به تو داشتیم برطرف شد و مطمئن شدیم تو باعث دستگیری هوشمند و آواره نشدی؛ پس نگران چیزی نباش میتوانی مثل گذشته خیلی راحت زندگی کنی».
خبرنگار دیدبان: چه شد تصمیم گرفتید از پاک خارج شوید؟ واکنش یزدانپناه چه بود؟
خلیل احمدی: مدتی از عملیات گذشت. هر روز اتفاقات جدیدی میافتاد که باعث میشد متوجه بشوم که دیگر جای من آنجا نیست. نیروهای معتاد و کارتون خواب که برای فرار از وضعیتشان وارد پاک شده بودند، وضعیتشان خیلی بهتر از یکی مثل من بود که عملیاتهایی انجام داده بودم. موبایلی که داشتند، خانهای که زندگی میکردند، همه چیز بیشتر و بهتر از شخصی مثل من بود. به همین دلیل تصمیم گرفتم به حسین بگویم میخواهم استعفا دهم و بروم.
هر چقدر که اصرار کردند قبول نکردم و به آنها گفتم دیگر نه به شما و نه پاک باور ندارم. بعد از آن نزدیک به ۵ ماه من را داخل یک کانکس زندانی کردند. اواخر دوران زندان، خود حسین به من پیشنهاد داد که اگر قبول کنم در آنجا بمانم چندین دختر در اختیار من میگذارد، یا حتی اگر بخواهم مقدمات ازدواجم را فراهم میکند. چند وعده مالی هم داد. اما من خیلی عصبانی شده بودم. از پیشنهادهای جنسی او احساس توهین داشتم و گفتم: «من اگر میخواستم دنبال دختر مردم باشم ۶ سال در اینجا نمیماندم».
بعد از آن ریباز وارد عمل شد، او هم میخواست من را پشیمان کند اما موفق نشد. در نهایت با عصبانیت به او گفتم من دیگر طاقتم تمام شده است. وسایل من را بدهید و بگذارید بروم. با حالتی تمسخرآمیز به من نگاه کرد و با یک لحن بد گفت: «خب فرار کن…»؛ چند پیشمرگه دیگر که در آنجا بودند برای تحقیر من میخندیدند.
همان جا بود که به ریباز گفتم تو وسایل من را پس بده؛ ببینم کدام یکی از اینها میتواند جلوی من را بگیرد. تمام اینهایی که میبینی به من میخندند، همانهایی بودند که سر مرز قبل از عملیات ترسیدند و پشیمان شدند و فرار کردند. من کسی بودم که در عملیات شرکت کردم. میخواهم ببینم کدام یک از اینها میتواند جلوی من را بگیرد. بعد از این جنگ و جدلها زمانی که متوجه شدند تلاششان بیفایده است، قبول کردند که تسویه کنم و بروم. بعد از آن هم در سلیمانیه ماندم و تا اواخر سال ۹۹ در آنجا کار کردم، زمانی که دیگر طاقت زندگی در عراق را نداشتم با خانواده تماس گرفتم و گفتم میخواهم برگردم.
خبرنگار دیدبان: آیا زمانی که در آنجا بودی با خانواده ارتباطی داشتید؟ یا آنها موفق شده بودند که با تو ملاقات کنند؟ و آیا آن زمان قصد بازگشت داشتی؟ یا از تو میخواستند که برگردی؟
خلیل احمدی: بله، البته من بعد از یک سال و نیم توانستم با خانوادهام تماس بگیرم، آن چند ماهی که در پ.ک.ک بودم عملاً هیچ ارتباطی با خانواده نداشتم. کلاً بعد از یک سال و نیم پس از خروج من از کشور و زمانی که دیگر وارد پاک شده بودم به گوشی دسترسی پیدا کرده بودم و با خانوادهام صحبت کردم. بعد از آن هم چندین بار به ملاقات من آمدند و خیلی از من خواهش میکردند که برگردم. اما من قبول نمیکردم. چون من از دست تمام مشکلاتی که با خودشان داشتم خانه را ترک کرده بودم.
خبرنگار دیدبان: بعد از خروج از پاک چه کار کردید و به کجا رفتید؟
خلیل احمدی: مشاغل زیادی را تجربه کردم. اول در اربیل کار کردم، بعد از آن در کرکوک در یک کارخانه بتنسازی مشغول به کار شدم و سپس به سلیمانیه برگشتم. کلاً مشغول به کار بودم و فقط میخواستم پولی برای خودم دست و پا کنم تا زمانی که به ایران برمیگردم مقداری پسانداز داشته باشم.
خبرنگار دیدبان: سرنوشت دو برادر شما چه شد؟ چرا آنها عضو شدند؟
خلیل احمدی: مسئله دیگری که خیلی من را اذیت میکرد، این بود که خودم باعث شده بودم دو برادر دیگرم هم گرفتار شوند. اولین بار سه ماه بعد از اینکه من از کشور خارج شدم، یکی از برادرهایم هم وارد کومله شده بود؛ که البته او در سال ۹۷ پشیمان شده و برگشته بود. اما برادر بزرگترم با تشویق خودم به آنجا آمد، البته او معتاد بود و دیگر کارتون خواب شده بود و خانواده، او را داخل منزل راه نمیدادند. به دلیل اینکه از آن شرایط خلاص شود و اعتیادش را ترک کند و دیگر کارتون خواب نباشد، به او پیشنهاد کردم که به آنجا بیاید. البته او هنوز همانجاست ازدواج کرده و صاحب یک دختر شده است. اما آخرین بار که با او صحبت میکردم، او هم به شدت پشیمان بود و از زندگی در آنجا ناراضی بود. اما او چون زن و بچه دارد، سخت است که بدون هیچ سرمایه از پاک خارج شود و متاسفانه همچنان در آنجا گرفتار است.
خبرنگار دیدبان: در مورد بازگشت به ایران توضیح دهید و بفرمایید زمانی که وارد کشور شدید چه اتفاقی برای شما افتاد و چه رفتاری با شما شد؟
خلیل احمدی: همانطور که گفتم، زمانی که تصمیم گرفتم برگردم، با خانوادهام تماس گرفتم و از آنها خواستم برای من اماننامه دریافت کنند تا بتوانم برگردم. وقتی که برای اماننامه اقدام کرده بودند، پلیس به به خانوادهام گفته بود نیازی به اماننامه ندارد و خیلی راحت میتواند برگردد. بعد از آن خودم به مرز مریوان آمدم و در آنجا خودم را به مرزبانی تحویل دادم. چند ساعت بعد من را به سنندج منتقل کردند و ۱۱ روز در زندان مرکزی سنندج بودم. در طول آن ۱۱ روز هیچ کاری با من نداشتند و هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد از آن چند سوال از من پرسیدند و سپس من را به دادگاه ارجاع دادند. در آنجا هم قاضی حکم ۵ سال تعلیقی به من داد و با قید وثیقه ۳۰۰ میلیون تومانی آزاد شدم. اما واقعاً با تمامی اقداماتی که انجام داده بودم، هیچگونه بیاحترامی یا حبس طولانی و شکنجه و غیره برایم اتفاق نیفتاد. الان هم در روستای خودمان بر روی زمین پدرم مشغول به کشاورزی هستم. برخی اوقات هم با برادرم صحبت میکنم و چندین بار هم به او گفتم که راحت میتواند برگردد. در اینجا با من که در آن عملیات کذایی شرکت کرده بودم، کاری نداشتند؛ او که هیچ کاری انجام نداده است! برادرم هم خیلی مایل به برگشت است و حتی درخواست تسویه به گروه داده است اما همچنان با درخواست او موافقت نشده است. امیدوارم او هم بتواند به ایران بازگردد.
کار خوبی کردید که به کشور برگشتید.واقعا نجات یافتید