سامان سبحانی، متولد ۰۱/۱۱/۱۳۷۳ در شهر سنندج، از اعضای سابق گروه مسلح پاک است که اذعان کرده به دلیل فقر و عدم وجود شغل مناسب و کافی، از ایران خارج و وارد گروه پاک شده است.
به گزارش دیدبان حقوق بشر کردستان ایران از سنندج، بیکاری و فقر و عدم دسترسی به یک سطح از رفاه معمولی، باعث میشود بسیاری از جوانان کُرد ایرانی اولا حاشیهنشینی و انجام مشاغل کاذب مانند کولبری و دستفروشی را تجربه کنند و ثانیاً انگیزه آنها برای ورود به ساختار فرقهای گروههای مسلح مانند پاک افزایش پیدا کند. این جوانان نه تنها شناختی از ماهیت حقیقی این گروهها ندارند، بلکه صرفا برای کار و اعزام به اروپا و کار در قاره سبز میخواهند مدتی را در مقرهای این گروهها سپری کنند. در حالی که ورود به این گروهها بسیار ساده و اما خروج از مقرهای همچون زندان این گروهها بسیار دشوار و بعضاً غیرممکن است و حتی منجر به کشته شدن جوانان کُرد زیادی شده است. یکی از حربههای تکراری این گروهها از جمله پاک و پژاک، وعده یافتن شغل مناسب در اربیل است که جوانان زیادی را به مقرهای این گروهها کشانده است.
سامان سبحانی، متولد ۰۱/۱۱/۱۳۷۳ در شهر سنندج، از اعضای سابق گروه مسلح پاک است که اذعان کرده به دلیل فقر و عدم وجود شغل مناسب و کافی، از ایران خارج و وارد گروه پاک شده است. او در در تاریخ ۱۷/۰۲/۱۳۹۸ برای کار در شمال عراق از مرز باشماق خارج و به علت عدم موفقیت در یافتن کار در اربیل و نداشتن پول و سرپناه و همچنین با توجه به آشنایی قبلی با یکی از اعضای گروه پاک (فردی به نام هیوا سقزی) ضمن ارتباط با وی درخواست عضویت در گروه فوق را میدهد تا از آن طریق بتواند بعد از مدتی با دریافت کارت لاینگری در شمال عراق کار کند. ۳ روز بعد از حضور در شمال عراق با هماهنگی و هدایت کادر گروه به عضویت گروه پاک در میآید. وی در نهایت و بعد از بیش از ۴ سال حضور در پاک، در تاریخ ۰۴/۰۹/۱۴۰۲ وارد ایران شده و خود را به پلیس ایران معرفی میکند.
سوال: آقای سبحانی! چه عاملی باعث شد که تصمیم به عضویت در گروه پاک بگیرید؟ از ماهیت این گروه اطلاع داشتید؟ آیا قبلا با اعضای آن ارتباطی برقرار کرده بودید؟
سامان سبحانی: من قبل از عضویت در پاک، در تهران مشغول به کار بودم و در آنجا هم در اینستاگرام، صفحات مرتبط با پاک را دنبال کرده بودم. انگیزه خاصی هم نداشتم و اصلاً هم نمیدانستم چه کسانی هستند و یا چه کاری انجام میدهند! یعنی اطلاع دقیقی از اهداف پاک و ساختار آن و ایدئولوژی این گروه نداشتم. فقط از اینکه لباس نظامی بر تن داشتند و کردی صحبت میکردند و همینطور مسلح بودند، خوشم میآمد و گاهی اوقات پستهایشان را لایک میکردم. بعد از مدتی یکی از همان پیجهایی که بیشتر پستهایشان را لایک میکردم، توسط یک فرد به نام هیوا سقزی به من پیام داد. او در ابتدا هیچ چیزی در مورد عضویت و یا اینکه بخواهد من را ترغیب به عضویت بکند، مطرح نمیکرد و مدام از شرایط زندگی آنجا تعریف میکرد. از آن زمان به بعد چندین بار فیلمهایی که مربوط به پاک بود را برای من ارسال میکرد. فیلمها هم معمولاً از مراسم و جشنها و یا تمرینات نظامی بود. او سعی داشت محیط آنجا را برای من جذاب تصویرسازی کند. در این مدت من هم در تهران بودم و هنوز به کردستان بازنگشته بودم. اما پس از مدتی، من کارم را در تهران از دست دادم و به اجبار به سنندج برگشتم. علیرغم تلاش زیاد در آنجا هم شغل مناسبی پیدا نمیشد. اگر شغلی هم بود، حقوق مناسب و پول آنچنانی نمیدادند. نزدیک به ۸ ماه کارها و مشاغل مختلفی داشتم. اما واقعاً شرایط زندگی هر روز بدتر میشد.
به همین دلیل تصمیم گرفتم به اقلیم کردستان بروم تا در آنجا شغلی پیدا کنم. فکر میکردم درآمد دلاری در اربیل، میتواند زندگی مرا بهتر کند. اما برخلاف تصورم زمانی که به اربیل رسیدم، هیچ شغلی نتوانستم پیدا کنم. البته بهتر است بگویم چون ما را ایرانی میدانستند اهمیتی نمیدادند که بخواهند شغلی به من بدهند. یعنی من چون تخصص ویژهای نداشتم، به عنوان کارگر هم پذیرفته نشدم. تقریباً سه چهار روز در آنجا ماندم، اما هیچ جایی برای اسکان نداشتم و اندک پولی که از ایران همراهم بود هم در حال تمام شدن بود. از طرف دیگر شغلی هم نتوانسته بودم پیدا کنم. همان لحظه بود که به یاد آن فرد که در پاک بود افتادم و به فکرم رسید چند ماهی به آنجا بروم تا بتوانم وضع مالیام را عوض کنم و بعد از آن به داخل شهر برگردم تا کاری برای خودم راه بندازم. به هیوا سقزی پیام دادم و آدرسی به من داد تا به آنجا بروم. بعد از گرفتن آدرس از هیوا به مقر پاک مراجعه کردم! اما به محض اینکه آنجا رسیدم عملاً با یک زندان مواجه شدم. اصلاً فکر نمیکردم که به چنین جایی وارد شدهام. البته تقصیر خودم هم بود، چون من هیچ چیزی از هیوا نپرسیدم و صرفاً از روی احساسات و فیلمهایی که برای من فرستاده بود، فکر میکردم وارد جای مناسبی میشوم. اما زمانی که وارد پایگاه پاک شدم، غیر از یک چهار دیواری و چند جای نگهبانی و اتاقک چیز دیگری وجود نداشت. همان لحظه بود که پشیمان شدم و گفتم من نمیخواهم اینجا بمانم و میخواهم به شهر برگردم. همان جا بود که یکی از پیشمرگهها با لحن تمسخرآمیزی به من گفت «در اینجا اگر حتی یک نایلون هم باد بزند و وارد این پایگاه شود، باید ۳ سال همین جا بماند چه برسد به تو». بدین ترتیب، عملاً دوران زندان من در پاک شروع شد و از ابتدای حضورم فهمیدم که باید سه سال در پاک بمانم و خبری از خروج نیست. متاسفانه بهترین دوران زندگی و جوانی من در پاک حرام شد!
سوال: قبل از اینکه تصمیم به عضویت بگیرید، هیوا چه وعدههایی به شما داد و در مورد شرایط زندگی در آن گروه چه میگفت؟ چقدر از وعدههای وی واقعی بود؟
سامان سبحانی: همانطور که گفتم من کاملاً احساسی و از روی ناچاری تصمیم گرفتم. البته اشتباه خودم هم بود. چون سواد کافی و مطالعه هم نداشتم و تحصیلات من فقط تا سیکل بود. چیزی هم از قانون و ممنوعیت حضور در گروههای مسلح نمیدانستم و فقط با دیدن فیلم جشنها و مراسم و تمرینات نظامی، با خودم گفتم آنها که کُرد هستند و من هم کرد هستم و به اسلحه علاقهمندم! به آنجا میروم شاید بتوانم زندگی خوبی داشته باشم. خیال میکردم همیشه همین صورت است. به همین دلیل اصلاً به مغزم خطور نکرد که در مورد قوانین آنجا و یا شرایط و روند آن گروه سوالی بپرسم. همین هم باعث شد ۳ سال در آنجا گرفتار شوم.
سوال: آقای سبحانی! شرایط زندگی شما در آنجا چگونه بود و به چه کاری مشغول بودید؟ کامل توضیح دهید.
سامان سبحانی: راستش را بخواهید اصلاً شرایط خاصی نبود. یعنی برنامه ویژهای نداشتیم. فقط در یک وهم و خیال برای خودشان زندگی میکردند. مدام میگفتند هدف ما آزاد کردن کردستان است! اما نه از عملیات ویژه خبری بود و نه از اقدام خاص نظامی. آزادی کردستان را از طریق اسیر کردن من و امثال من تفسیر میکردند و فکر میکردند با چند کلاس، کردستان ایران آزاد خواهد شد! همه ما، از سربازان ساده گرفته تا فرماندهان فقط کارمان خوابیدن و خوردن و کلاسهای تئوریک بیحاصل بود. کار خاصی انجام نمیدادیم، صبحها بیدار میشدیم و چند کلاس در مورد تاریخ کردستان، زبان کردی و آموزش سلاح برایمان تشکیل میدادند و تمرینات ورزشی انجام میدادیم و دوباره شب میخوابیدیم. در آن میان گاهی اوقات هم به نوبت نگهبانی میدادیم. یعنی این تمام عملیات ما برای آزادسازی کردستان بود، خوردن و خوابیدن و خیالبافی فرماندهان برای خودشان. با یک گروه چند صد نفره، میشود کردستان را آزاد کرد؟ اکثریت ما هم به اجبار آنجا بودیم. در واقع ما را اسیر کرده بودند و اجازه خروج نداشتیم.
البته خودشان هم میدانستند این شیوه زندگی باعث میشود که پیشمرگهها از زندگی در آنجا خسته شوند، به همین دلیل هر چند ماه یک بار ما را به مناطق دیگری میفرستادند، البته تفاوتی هم نداشت چون فقط پایگاهها عوض میشد و زندگی همان بود، خوردن و خوابیدن و توهم آزادی کردستان. کلاسها برای هم افرادی با تحصیلات حداکثر دیپلم هیچ ارزشی نداشت.
سوال: طی سه سال که در آنجا حضور داشتید آیا خانواده باخبر شده بودند که کجا هستید و آیا به دنبال شما آمدند؟
سامان سبحانی: تا یک ماه اول که اجازه ندادند تماسی با خانوادهام داشته باشم، بعد از آن توانستم با آنها تماس بگیرم و تازه متوجه شدم که همه آنها تمام یک ماه را دنبال من بودند. بعد از دو ماه مادرم تک و تنها به اربیل آمده بود تا من را ببیند. چون پدرم بیمار بود و نمیتوانست مسافرت کند. به همین دلیل مادرم- که او هم خودش مشکل داشت؛ یعنی یک پایش کوتاهتر از پای دیگرش است و به سختی راه میرود- به تنهایی تا اربیل آمده بود. اما اجازه ملاقات نداده بودند. به یک پیرزن اجازه ندادند با پسرش ملاقات کند. هر چقدر که التماس کرده بود به هیچ وجه اجازه ملاقات با من را ندادند. همان زمان بود که از آنها متنفر شدم. خیلی برایم سخت بود و منقلب شدم وقتی دیدم مادرم با آن حال و وضعیت بیمار جسمی و روحی، این همه مسافت را برای دیدن من طی کرده؛ اما نتوانسته است من را ببیند. شش ماه گذشت… بعد از آن با توجه به اصرارهای زیاد خودم و التماسهای مادرم، او توانست یک بار دیگر به ملاقات من بیاید و این بار یکدیگر را دیدیم. اما فقط دو سه ساعت توانستیم با همدیگر صحبت کنیم و دیگر هیچ وقت اجازه ملاقات ندادند.
همان جا بود که به مادرم گفتم نگران نباشد، چون هر طور که شده از اینجا فرار میکنم و به خانه برمیگردم. اما واقعاً نشد به قولم عمل کنم؛ چون راهی برایم هموار نبود. یعنی هر بار خواستم فرار کنم اتفاقی میافتاد. من هم میترسیدم مثل افرادی که در حین فرار دستگیر و زندانی و شکنجه میشدند گرفتار شوم. کسانی که فرار میکردند و دستگیر میشدند را جلوی بقیه اعضا عریان میکردند و موها و ابروهایش را میتراشیدند، بعد هم به باد کتک میگرفتند و زندانی میکردند. البته افرادی هم بودند که میتوانستند از شرایطی استفاده کنند و فرار کنند؛ ولی متاسفانه چنین شرایطی برای من پیش نیامد. به همین دلیل تصمیم گرفتم همان سه سال که خودشان وعده داده بودند را در آنجا بمانم. اتفاقی بود که افتاده بود و کاری هم از من بر نمیآمد. به همین دلیل تصمیم گرفتم تا تمام شدن موعد عضویت در آنجا بمانم. زمانی که ۳ سال عضویتم تمام شد، درخواست تسویه از گروه دادم، اما این درخواست من نزدیک به ۹ ماه طول کشید. هر بار به یک دلیل درخواست من را رد میکردند، اما هر طور که میشد توانستم سرانجام تسویه کنم و از آنجا بیرون بیایم.
سوال: زمانی که از گروه استعفا دادید و بیرون آمدید کجا رفتید و چه کار کردید؟
سامان سبحانی: بعد از اینکه از گروه خارج شدم، فقط یک کارت اقامت به من دادند. در واقع، تمام ثمره حضور من در پاک بعد از حدود ۴ سال، یک کارت اقامت بود. با آن کارت میتوانستم در اقلیم کردستان بمانم و کار کنم. چون نمیخواستم با جیب خالی به ایران برگردم و قصد داشتم چند ماهی در آنجا کار کنم و پولی پسانداز کنم، بعد از آن به ایران برگردم. تقریبا ۷ ماه چند جای مختلف کارگری کردم و مقداری پول پسانداز کردم. بعد از آن خودم به کنسولگری ایران در اربیل رفتم و از آنها خواستم که به ایران برگردم هیچ مشکلی هم پیش نیامد و حتی من را تا مرز باشماق همراهی کردند.
سوال: آقای سبحانی! زمانی که به ایران رسیدید چه رفتاری با شما شد؟
سامان سبحانی: واقعا در زمان حضور در پاک، همه اعضا را از بازگشت به ایران میترساندند و مدعی بودند که در صورت بازگشت، ما زندانی و شکنجه و حتی اعدام خواهیم شد. همین مساله در عدم فرار برخی از اعضا، تاثیر زیادی داشت. اما برخلاف چیزی که در گروه میگفتند که اگر به ایران برگردیم زندانی و شکنجه میشویم، واقعا در ایران خبری نبود. من تقریباً ساعت ۶ صبح به مریوان رسیدم و با معرفی خودم و سوالاتی که پرسیدند تا قبل از ظهر توانستم سوار ماشین شوم و به سنندج برگردم. زمانی هم که به سنندج رسیدم هیچ مشکلی برایم پیش نیامد و روز بعد با من تماس گرفتند و من را به مقر پلیس دعوت کردند. در آنجا هم چند سوال پرسیدند و من را به دادگاه معرفی کردند. همینطور در دادگاه هم اتفاقی نیفتاد و فقط یک جریمه ۵ میلیون تومانی بود که آن هم فقط یک میلیون تومان نقد به عنوان جریمه خروج غیرقانونی از کشور پرداخت کردم و بعد از آن هم به زندگی معمولی خودم برگشتم.