شهریار محمدپور در سال ۹۷ مشغول به کار کولبری بود که یک روز از مسیر منحرف و در کوهستان گم میشود.
به گزارش دیدبان حقوق بشر کردستان ایران، یکی از عمده دلایل عضویت جوانان کُرد ایرانی در گروههای مسلحی مانند پژاک، فقر و عدم جود اشتغال در مناطق مرزی و کردنشین ایران است. زمانی که جوان کُرد فاقد شغل است، گروههای مسلح از این فرصت سواستفاده کرده و با ترغیب جوانان به عضویت در ساختار فرقهای خود، به آنها وعده شغل و زندگی و درآمد بهتر میدهند. از سوی دیگر، جوان کُرد که تحصیلکرده نیز است، به دلیل فقدان سرمایهگذاری دولتی در مناطق مرزی و نبود اشتغال و فقر، مجبور است به مشاغل کاذب و خطرناکی مانند کولبری روی بیاورد و در نتیجه ممکن است در مسیر تردد خود به دام گروههای مسلحی مانند پژاک بیفتد. داستان مصاحبه جدید خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران، از همین آسیب اقتصادی و عدم توسعه در مناطق مرزی ایران آغاز شده است؛ یک جوان در مسیر کولبری، اسیر نیروهای پژاک میشود.
کولبری و عضویت اجباری در پژاک
شهریار محمدپور در سال ۹۷ مشغول به کار کولبری بود که یک روز از مسیر منحرف و در کوهستان گم میشود. وی به خبرنگار دیدبان گفت: «هیچ آگاهی نسبت به این گروه پژاک نداشتم و اصلا سیاسی نبودم. یکی از روزها که مشغول کولبری بودم در یکی از روستاهای داخل عراق گم شدم؛ مسیر را پیدا نمیکردم و نگران شده بودم. در همان حین افرادی که مشغول گشتزنی بودند من را دستگیر کردند و به یک خانه بردند. ابتدا فکر کردم نیروهای مرزی عراق هستند که با لباس غیررسمی مشغول گشتزنی هستند. مدتی گذشت و چند ساعتی تنها بودم. بعد از آن چند نفر وارد اتاق شدند و یک سری سوالات از من پرسیدند که اینجا چه کار میکنی؟ چرا به اینجا آمدی؟ و…
من هم برایشان توضیح دادم که مشغول به کولبری بودم و اینجا گم شدم و قصد هیچ اقدام خاصی هم نداشتم. اما آنها باور نکردند و همین هم باعث شد یک هفته من را داخل آن خانه حبس کنند، آن هم با گمان این که من یک جاسوس هستم؛ در حالی که من فقط گم شده بودم و نه جاسوس بودم و نه فعالیت سیاسی خاصی داشتم. بعد از آن یک هفته که عملا زندان انفرادی بود؛ باز هم چند نفر دیگر وارد خانه شدند. من با آنها هم صحبت کردم به آنها گفتم من فقط میخواستم که کار کنم تا بتوانم پولی به دست بیاورم و بتوانم با دختری که او را دوست دارم ازدواج کنم. اما آنها قبول نکردند. به من گفتند آن علاقه، یک عشق واهی است، ما یک هفته است که به تو آب و غذا میدهیم چطور میتوانی بروی؟ تو باید عضو ما شوی و اینجا بمانی! من شوکه شده بودم! کجا بمانم و عضو چه گروه و تشکیلاتی شوم! اصلا نمیدانستم اینها چه گروهی بودند که بخواهم بپذیرم یا قبول نکنم. اول سعی کردم زیر بار نروم و تلاش کنم آنها را قانع کنم. اما بعد یکی از آنها خطاب به من گفت یا کردستان یا مرگ! من هم ترسیدم و نمیدانستم چه کار کنم. از یک طرف میخواستم کار کنم و بتوانم با آن دختر ازدواج کنم، اما اگر من را میکشتند، کار و کولبری و زندگی دشوار در کوهستان، دیگر فایده نداشت! به ناچار و اجبار اسلحه و تهدید به مرگ، پذیرفتم».
اتهام جاسوسی در پژاک و شکنجههای مداوم
شهریار عملا عضو پژاک شده بود و چارهای جز همراهی با آنها نداشت! بعد از مدتی وارد دوره آموزشی شد! آموزش اسلحه و تاریخ و جامعهشناسی و زندگی سخت در کوهستان و مقرهای مخوف پژاک! شهریار به خبرنگار ما میگوید: «در دوره آموزشی، چند مشکل عمده وجود داشت. آموزشها اصلا برای من قابل درک نبود! از طرف دیگر، هر لحظه از طرف فرماندهان آنجا مورد تمسخر قرار میگرفتم و همیشه طوری من را تحقیر میکردند که به من بفهمانند من یک فرد احمق هستم! در حالی که من احمق نبودم بلکه، به آموزش آنها باور نداشتم و دلم میخواست به خانه بازگردم. بعد از این آزار و اذیتهای مداوم و تمسخرهای طولانی، یک روز با آنها درگیر شدم و همین مسئله باعث شد که به من بگویند که من فردی جاسوس هستم و به همین دلیل نیز من را بازداشت کردند و با دست و پای بسته داخل یکی از غارها زندانی کردند! یعنی اعتراض به پژاک و تمسخر آموزش آنها؛ یعنی جاسوسی! از اتهام جاسوسی که بگذریم، مرحله بعد و زندانی شدن در غار با دست و پای بسته، بدترین قسمت زندگی من است. شکنجه روحی و جسمی، کار هر روز مسئولان پژاک بود. نزدیک به سه ماه با دست و پای بسته زندانی بودم و تخریب شخصیتی من؛ بسیار به من آسیب زد. به طوری که هر روز یکی از آنها بر سر من خراب میشد و شروع به ناسزا گفتن میکرد و در تمام مواقع من را جاسوس خطاب میکرد و در میان گفتههای خود همیشه میگفت: سزای جاسوسان مرگ است. هر روز من تهدید به مرگ و اعدام میشدم و باید تحمل میکردم! من حتی جاسوسی هم نکرده بودم و اصلا جاسوس نبودم! گاهی هم به جای یک نفر، چند نفر وارد میشدند و همیشه یکی دو نفر از آنها تا میتوانستند من را کتک میزدند؛ فقط به این دلیل که بخواهند من به دروغ بگویم که بله من جاسوس هستم تا آنها بتوانند با اعتراف گرفتن از من آن هم در زیر شکنجه روحی و جسمی، کار خود را انجام دهند! آنها میخواستند من به جاسوسی اعتراف کنم تا بتوانند این افتخار کشف وجود یک جاسوس را به فرماندهان خود بفروشند و پاداش بگیرند».
زندان و شستشوی مغزی توسط پژاک
فرصت زندان انفرادی در پژاک، فرصت مناسبی برای سران این گروه است که فرد مقابل را تحت فشار روحی قرار دهند تا آماده پذیرش باورهای فرقه پژاک شود. یعنی زندان، بخشی از فرایند شستوشوی مغزی در پژاک است!
بیشتر بخوانید: پژاک؛ فرقهای مسلح در لباس حزب
شهریار در این زمینه به خبرنگار ما گفت: «در مدت زمانی که زندانی بودم، اعضای پژاک مدام در حال شستوشوی مغزی من بودند و واقعاً هم این اتفاق افتاد و باعث شد که من را مطیع خودشان کنند. عملا به برده آنها تبدیل شده بودم؛ اما باز هم ناسزا میشنیدم و کتک میخوردم».
آزادی از زندان و ادامه تحقیر
شهریار ادامه میدهد: «تا اینکه بالاخره آن سه ماه جهنمی، تمام شد و من آزاد شدم. اما این قائله به همین جا ختم نشد، زمانی که من را از زندان آزاد کردند، باز هم تمسخرهای آنها شروع شده بود. لجهه من، فیزیک من، قیافهام، هر چیزی که به من ارتباط داشت، هر روز مورد تمسخر قرار میگرفت. کاش فقط تمسخر بود؛ بلکه بعد از تمسخر، نوبت آزار و اذیت بود.
من دلیل این آزار را حسادت فرماندهان میدانستم! برایم مسجل شده بود که به من حسادت میکردند و قصد داستند مرا تحقیر کنند. فیزیک ظاهری مناسب، سیمای نسبتا زیبا و جذاب، در میان فرماندهان پژاک، ویژگی بسیار غریبی بود و همین قضیه باعث شده بود که بعضی وقتها بعضی از زنان داخل گروه به من ابراز علاقه کنند؛ البته به صورت پنهانی!
این زنان، هم نیروهای جوان و تازهوارد بودند و هم فرماندهان میانی! یکی از فرماندهان آنجا به نام بریتان بهطور علنی علاقه خود را به من نشان داد و حتی پیشنهاد کرد که با همدیگر فرار کنیم! اما من ترسیدم و فکر کردم که شاید یک تله باشد تا این بار به زندان طولانیتری محکوم شوم. دیگر آزار کلامی و تحقیر برایم عادی شده بود! جرات فرار هم نداشتم. سعی میکردم سرم به کار خودم باشد و دیگر به چیزی فکر کنم. اما نمیشد، من سوژه تخریب و تحقیر شده بودم و مسئولان پژاک نمیخواستند این سوژه را رها کنند.»
درگیری با نیروهای نوجوان در پژاک
شهریار در مورد عضویت نوجوانان در پژاک، خاطرات مهمی را برای خبرنگار دیدبان طرح کرده است: «عمده درگیریهایی که من در پژاک داشتم، با افراد بزرگسال نبود؛ همین هم من را اذیت میکرد چراکه فرماندهانی که آنجا بودند از یک سری نوجوان ۱۳، ۱۴ ساله که توانسته بودند کاملاً آنها را شستوشوی مغزی دهند استفاده میکردند و برای تحقیر و اذیت کردن به جان من میانداختند. اگر آنها را کتک میزدم، زندانی میشدم! من در آنجا خیلی اذیت شدم خودشان هم میدانستند که من به آنجا تعلق ندارم و همچنان به فکر همان دختری بودم که عاشقش شده بودم.».
پایان کابوس حضور در پژاک
ادامه درگیریها و تحقیرها در پژاک، شهریار را در تصمیمش مصممتر میکرد و او تصمیم گرفت به هر قیمت ممکن فرار کند؛ اما مسئولان پژاک خودشان هم از شهریار خسته شدند: «مسئولان پژاک هم از من خسته شده بودند. دیگر به تنگ آمده بودند، آنقدر بیقراری میکردم که خودشان از دست من خسته شده بودند. به نظرم اگر شرایطش مهیا بود قطعاً من را میکشتند! بهانهاش را هم داشتند؛ من یک نیروی ناراضی در آنجا بودم، اما نمیدانم چه شانسی بود که آوردم.
تا اینکه یک روز دوباره دست و پای من را بستند و داخل یک ماشین انداختند. فکر کردم دوباره قرار است به زندان انفرادی منتقل شوم و حسابی ترسیده بودم! زمانی که من را از ماشین با چشمان بسته بیرون انداختند تا به خودم آمدم دیگر آنجا نبودند! من را نزدیک یکی از روستاها به نام رانیه رها کردند. فکر کردم این هم تله است تا عکسالعمل مرا محک بزنند و اگر فرار کردم به سمت من شلیک کنند.
در آن لحظه فکرم اصلاً کار نمیکرد؛ حتی خودم را به یاد نمیآوردم و کاملاً گیج بودم. باورم نمیشد بیرون از مقرهای پژاک را ببینم. مدتی گذشت تا حتی اسم برادر و پدرم و اعضای خانوادهام را به یاد آوردم. بعد از چند ساعت، توسط آسایش متعلق به YNK بازداشت شدم و پس از مدتی من را به ایران تحویل دادند.
از آن زمان هنوز هم خاطرات تلخ آنجا من را آزار میدهد. آزار روانی در آنجا به کنار؛ اما استرس و تهدید هنوز هم مرا اذیت میکند. هنوز کابوس تکرار آن روزها برایم تلخ است، بعد از اینکه مدتی بود در ایران بودم و دیگر از پژاک خبری نبود؛ یکی از روزها که در خیابان در حال قدم زدن بودم؛ یک ماشین سمند یک باره جلوی من ترمز کرد و یک نفر پیاده شد و خیلی سریع کنار گوش من یک جمله گفت و سریع سوار ماشین شد و رفت. جملهاش این بود: «تا ابد باید بترسی! حواست باشد چه چیزی را به چه کسانی میگویی»! یعنی پژاک هنوز هم مرا رها نکرده است و کابوس حضور در مقرهای پژاک، جای خود را به کابوس هراس از پژاک در ایران، داده است. از آن روز به بعد هنوز هم با ترس از خانه خارج میشوم و بیشتر در خانه هستم.