روایت یک بازگشت: از جهنم حزب به زندگی مستقل در دنیای واقعی

پناهنده از عشق به آزادی: داستان غم‌انگیز شهریار خورمهر، از زندگی در حزب کومله تا بازگشت به خانه و تلاش برای یک زندگی مستقل در سایه ایدئولوژی‌ها.

مقدمه:

سرگذشت “شهریار” یک داستان دردآور و غم‌انگیز از زندگی در حزب کومله، یکی از احزاب سیاسی در کردستان ایران، و نهایتاً تلاش برای بازگشت به خانه و شکل‌گیری یک زندگی مستقل است. این گزارش نگاهی به مسیر سرنوشت‌ساز “شهریار” از اوایل آشنایی با دختری به نام “سوزان” تا زمان بازگشت به وطن خود دارد.

آشنایی با سوزان و تصمیم به فرار

شهریار با دختری به نام “سوزان” آشنا می‌شود و برخورداری از مشکلات تبعیضی باعث می‌شود تا تصمیم به فرار از خانواده و زندگی در جای دور بگیرند. این تصمیم آغازگر یک سفر غیرمنتظره به دنیای حزب کومله می‌شود.

در اینجا شهریار شرح ماجرا را اینگونه برای خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران تعریف می‌کند:

“چندین سال پیش با دختری به نام سوزان آشنا شدم و به همدیگر علاقه‌مند شدیم.

چندین بار به خواستگاری‌اش رفتم اما خانواده او به دلیل اینکه من قبلاً ازدواج کرده بودم و جدا شده بودم راضی به آن وصلت نمی‌شدند، ما هم نمی‌دانستیم چه کار کنیم به همین خاطر تصمیم گرفتیم هر طور که شده است به یک جای دور برویم تا در آنجا بتوانیم زندگی کنیم، اما نه جایی را می‌شناختیم نه کسی را. ما هم مثل خیلی از کردهای منطقه مریوان قاعدتاً با اسم‌های احزاب کردی آشنا بودیم اما درکی از آن نداشتیم و نمی‌دانستم به چه صورت است، ولی در آن زمان تنها چیزی که برای ما اهمیت داشت این بود که از دست خانواده‌هایمان فرار کنیم و به یک جای دور برویم؛ به همین خاطر تصمیم بچگانه‌ای گرفتیم که باعث شد مسیر زندگی ما کلاً عوض شود. من که تا به آن زمان فقط اسم آن گروه را شنیده بودم و نمی‌دانستم کی و چه کاره هستند در اینستاگرام با یکی از اعضای آن حزب آشنا شدم، اسم او لقمان بود شرایط خودمان را برایش توضیح دادم و به من گفت ما خیلی راحت می‌توانیم به آنجا برویم و ازدواج کنیم و زندگی کنیم، به من گفته بود هر شرایطی که نیاز داشته باشیم برای ما مهیا می‌کنند. ”

ورود به حزب کومله و شرایط نامساعد

شهریار وارد حزب کومله شده و در محیطی نامساعد به سر می‌برد. او با شرایط سخت و تحمل‌ناپذیر زندگی در کوهستان روبرو می‌شود و برخی از آموزه‌های ایدئولوژیک حزب را تجربه می‌کند. در این مدت، شهریار با مشکلات فراوانی در زندگی شخصی مواجه می‌شود.

“با سوزان تصمیم گرفتیم که به آنجا برویم تا به خیال خودمان زندگی کنیم، اما وقتی که به آنجا رسیدیم وارد یک کمپ کوهستانی شدیم و به محض ورود من و سوزان را از هم جدا کردند و گفتند اینجا خبری از عشق و عاشقی نیست! اینجا حزب کومله است! باید حزبی باشید!

همان لحظه بود که هر دوی ما به شدت پشیمان شدیم و قصد داشتیم که به ایران برگردیم اما چنین اجازه‌ای به ما داده نشد.

مجبور شدیم در همان جا زندگی کنیم، البته زندگی که نه! زندانی بودیم! صبح‌ها کلاس‌های ایدئولوژیک و سیاسی تشکیل می‌دادند بعد از ظهرها هم آموزش‌های نظامی و استفاده از سلاح‌های مختلف.

نزدیک به یک سال و نیم در آنجا بودیم، هر دوی ما از آن شرایط و آن زندگی خسته شده بودیم حاضر بودیم که دیگر حتی یکدیگر را نبینیم اما آنجا هم نباشیم. چندین بار با دعوا از آنها خواستیم که اجازه بدهند که از حزب جدا شویم اما همیشه بهانه‌های مختلف می‌آوردند و یا سعی می‌کردند ما را بترسانند که اگر از حزب جدا شویم رژیم ایران ما را زندانی می‌کند، اما آنقدر پافشاری کردیم تا در نهایت توانستیم اجازه خروج از حزب را بگیریم، اما آنها تا می‌توانستند ما را اذیت کردند، از ندادن کارت تردد گرفته تا سنگ اندازی برای دریافت نکردن اقامت. ”

از ترک حزب و زندگی در سلیمانیه تا بازگشت به ایران

“به هر حال ما از حزب جدا شدیم؛ به سلیمانیه رفتیم و برای گذران زندگی مجبور شدیم در یک مرغداری کار کنیم اما واقعا شرایط سختی را داشتیم و نمی‌توانستیم با آن حقوق کم زندگی کنیم، خیلی دنبال کار گشتیم نهایتاً سوزان در یک خیاطی و من هم در یک رستوران مشغول به کار شدم نزدیک به چهار سال در آنجا زندگی کردیم البته که نمی‌شود اسمش را زندگی گذاشت، هر دو ما از اول صبح تا آخر شب سر کار بودیم.

هر از گاهی می‌توانستیم یکدیگر را ببینیم، واقعا دیگر تحمل زندگی در آن شرایط سخت را نداشتیم پس تصمیم گرفتیم به ایران برگردیم، البته زمانی هم که برگشتیم برخلاف تصور ما که فکر می‌کردیم ما را زندانی می‌کنند چنین چیزی نبود و خیلی راحت به زندگی خودمان برگشتیم، البته این برگشت هم آنچنان راحت هم نبود چون به محض برگشتن سوزان تصمیم گرفت از من جدا شود و طلاق بگیرد.

البته حق هم داشت نه شغلی داشتم و نه درآمدی، نمی‌توانستم زندگی مناسبی برایش مهیا کنم، به خاطر همین من هم تصمیم گرفتم بیش از این زندگی این دختر را نابود نکنم چون خواسته یا ناخواسته چندین سال از جوانی هر دوی ما به هدر رفت.

الان هم در مریوان همراه با مادرم زندگی می‌کنم، واقعاً شرایط سختی دارم و هنوز هم بیکارم.

از یک طرف نیاز به یک شغل دارم و در این شهر پیدا نمی‌شود و از طرف دیگر اگر بخواهم به شهر دیگری بروم باز مادرم تنها می‌شود. ”

خاتمه

داستان “شهریار” یک سفر از آغاز تا پایان است که نشان‌دهنده تحولات و تصمیمات زندگی این فرد است. این گزارش نه تنها به چالش‌ها و مشکلات زندگی در حزب کومله می‌پردازد بلکه نگاهی هم به مراحل بعد از بازگشت به وطن و تلاش برای زندگی مستقل دارد.

ترک پاسخ

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید