مدتها اعضای پژاک در روستایشان رفت و آمد می کردند و گاهی اوقات از مردم آن منطقه غذا و مایحتاج خود را تامین می کردند، خانواده سهیلا کردپور همیشه نسبت به آنها بی اعتنا بودند.
پدر سهیلا یک روز همراه با دخترش مشغول کشاورزی بودند و برای استراحت مشغول به نوشیدن چای شدند و در همان لحظه عدهای از اعضای پژاک کنار آنها آمدند و نشستند، به جز احوالپرسی و حرف های معمولی چیز دیگری نمی گفتند؛ اما سهیلا را به گوشه ای دیگر برده بودند و با او صحبت می کردند در آن زمان پدرش نمیدانست که چه فکر شومی دارند و می خواهند که دخترش را فریب دهند، البته چون خانواده آنها اصلا هیچ علاقهای به این گروه ها نداشتند فکرش را هم نمی کرد بتوانند دخترش را فریب دهند.
صبح روز بعد سهیلا در خانه نبود! همه جا را به دنبالش گشتند اما خبری پیدا نکردند، همان لحظه به آن افرادی که نزدشان آمدند شک کرد و سعی کرد که آنها را پیدا کند ولی خبری از آنها هم نبود. چند روز گذشت ولی خبری از سهیلا نشد به همین خاطر به آگاهی مراجعه کرد و اعلام مفقودی دخترش را ثبت کرد.
مدتی گذشته بود که اعضای پژاک به آنها خبر دادند سهیلا در میان آنهاست ولی تاکید کردند به هیچ عنوان به دنبالش نروند.
خانواده هم واقعا نمی توانستند بروند، چون توان مالی مناسبی هم نداشتند، پدر به زور مایحتاج زندگی خانواده را تأمین می کرد، پس چطور می توانست بدون هیچ پولی به عراق برود که دخترش را پیدا کند؟!
سهیلا تنها ۱۶ سال سن داشت، پدرش دیگر به مرز جنون رسیده بود و نمیتوانست قبول کند آن افراد دختر کوچکش را ربوده اند. به ناچار چندین سال منتظر خبری از دخترشان بودند که همین پاییز گذشته سهیلا با آنها تماس گرفت و گفت اعضای پژاک او را فریب داده بودند و قرار بود زندگی خوبی برایش تشکیل دهند اما همچین چیزی را به چشم هم ندید و فقط مجبور بود کار کند. زمانی که دیگر تحمل زندگی در آنجا را نداشت تصمیم گرفته بود که از آنجا فرار کند اما مدت زمانی که در آنجا حضور داشت به دلیل شستشوی مغزی و ترس هایی که در دل این بچه ها ایجاد کرده بودند باعث شده بود به شدت از بازگشت به ایران امتناع کند به همین دلیل به عضویت کومله درآمده بود.
پدر سهیلا اظهار داشت: زمانی که با او صحبت کردم بسیار اصرار کردم که به خانه برگردد چون میدانستم در اینجا هیچ اتفاقی برایش نمی افتد و می تواند در آسایش زندگی کنند ولی اظهار داشت که من از برگشتن به کشورم نمیترسم، از پژاک میترسم، میترسم به دنبالم بیایند و من را بکشند، چون آنها گفته بودند کسی که از میان ما فرار کار کند خائن است و هر جایی که باشد او را میکشیم.
فقط امیدوارم بتوانم دخترم را به این باور برسانم که با بازگشتش به کشور هیچ اتفاقی برای او نمی افتد و میتواند در امنیت کامل زندگی کند.