پژاک: پناهگاه یا زندان؟ داستانی از دغدغه عبدالله رحمانی در میان گروه مسلح پژاک.
در این مصاحبه، با یک جوان ایرانی به نام عبدالله رحمانی صحبت خواهیم کرد که به همراه دوستش به دنبال کار و زندگی بهتر به عراق رفت و اتفاقاتی ناخوشایند با گروهی مسلح به نام پژاک روبرو شد. عبدالله تصمیم به پیوستن به این گروه گرفت ولی زندگی در آنجا به سرعت برای او به یک کابوس تبدیل شد. در این مصاحبه، وی داستان پیوستن و فرار خود از چنگال پژاک و تجربیات خود را در این گروه روایت میکند.
گفتگو عبدالله رحمانی با خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران:
خبرنگار دیدبان: ابتدا بگویید چه موقعیتهایی شما و را وادار به تصمیم گیری برای رفتن به عراق کرد؟
عبدالله: من حدوداً ۲۰ سال سن داشتم، به خاطر مشکلات خانوادگی و اقتصادی تا کلاس سوم راهنمایی بیشتر درس نخواندم. چون در شهر خودمان شغلی پیدا نمیشد همراه با یکی از دوستانم تصمیم گرفتیم که به عراق برویم تا در آنجا کارگری کنیم اما حتی پولی نداشتیم که همراه با یک قاچاقچی از مرز خارج شویم. ما که دیگر آب از سرمان گذشته بود و فقط میخواستیم هر طور که شده به عراق برویم، پس تصمیم گرفتیم خودمان از طریق کوه از مرز خارج شویم.
خبرنگار دیدبان: چگونه با اعضای گروه پژاک آشنا شدید؟
عبدالله: تصمیم گرفتیم از مرز سردشت برویم چون شنیده بودیم آنجا برای خارج شدن از مرز راحتتر است. با اینکه راه را هم بلد نبودیم فقط یک جهت را پیش گرفتیم و به راه افتادیم؛ از بخت بد ما در میان کوهپیمایی با اعضای پژاک برخورد کردیم، آن موقع ما که نمیدانستیم آنها چه کسانی هستند! ولی خیلی گرم و صمیمی با ما خوش آمد گویی کردند و مقداری غذا آوردند و کنارشان نشستیم. همه آنها مسلح بودند، بعد شروع به صحبت کردند؛ من از زندگی خودم گفتم و آنها هم شروع کردند از داستان قهرمانیها و رشادتهای خودشان و زندگی با شکوهشان در پژاک، در میان همان صحبتها آنقدر جذاب از زندگیهایشان میگفتند که کم کم داشتم ترغیب میشدم و البته همینطور هم شد، سن و سال زیادی نداشتم و تا به حال اسلحه را هم لمس نکرده بودم، برایم بسیار جذاب آمد. حتی در میان صحبتهایمان گفتند اگر در آن حزب پیشرفت کنی هم پول در اختیارت میگذارند و هم میتوانی به کشورهای اروپایی بروی.
خبرنگار دیدبان: چه عواملی باعث شدند که تصمیم به پیوستن به پژاک بگیرید؟
عبدالله: تحت تأثیر حرفهای جذاب اعضای پژاک، احساس کردم که میتوانم در این گروه به زندگی بهتری دست پیدا کنم. آنها به من پیشنهاد کردند که با پیشرفت در حزب، پول در اختیارم قرار میگیرد و حتی امکان سفر به کشورهای اروپایی نیز وجود دارد.
خبرنگار دیدبان: چگونه زندگی شما در پژاک آغاز شد و چه تجربیاتی از آن داشتید؟
عبدالله: من که خانه و زندگیام را رها کرده بودم، پس دل را به دریا زدم و خام حرفهای شیرین آنها شدم و در همان جا بود که تصمیم گرفتم عضو پژاک شوم. بلافاصله من را به منطقه قندیل اعزام کردند، در آنجا یک دوره آموزشی برایمان گذاشتند؛ من که تحت تاثیر حرفهای آن افراد بودم همچنان منتظر بودم که پول در اختیارم بگذارند و طبق گفته آنها زندگی خوبی به من بدهند، اما روز به روز که میگذشت خلاف تمامی آن حرفها ثابت میشد. خبری از هیچ زندگی راحتی نبود، از صبح که حتی آسمان تاریک بود باید بیدار میشدیم و مشغول کار کردن و زمین کندن میشدیم. در کنار آن هم یکسری کلاسهای ایدئولوژیک تشکیل میدادند و فقط در مورد آزادی اوجالان و کردستان صحبت میکردند، دیگر از آن وضع خسته شده بودم و از آنها خواستم که بگذارند پیش خانوادهام برگردم اما اصلاً چنین اجازهای در آنجا صادر نمیشد. من هم دیگر مجبور به زندگی در آنجا شده بودم، واقعا شرایط آنجا برای من خیلی سخت بود، هرچه که به چشم میدیدم، رفتاری که میان اعضا میدیدم من را آزار میداد؛ در آنجا هرچه بیشتر تملق گویی میکردی و از آنها تعریف میکردی یا مثل یک حمال بیشتر کار میکردی تو را بیشتر دوست داشتند.
خبرنگار دیدبان: چه چیزهایی از زندگی در پژاک برای شما سخت بود؟
عبدالله: همه چیز در پژاک سخت بود. از بیدار شدن در صبح زود تا شب، کار کردن و زمین کندن، کلاسهای ایدئولوژیک و تحمیل افکار منفی در مورد زنان و مردان، همه اینها زندگی را برایم دشوار کرده بود. به علاوه، رفتارهای تحلیلگرانه افراد اهل ترکیه نیز اضافه به سختیها افزوده بود. در واقع، مواجهه با این شرایط برای من یک کابوس بود و همچنین بخواهم کامل توضیح بدهم بیشترین چیزی که من را آزار میداد این بود که در آن کلاسهای ایدئولوژیک طوری القا میکردند که زن و مرد را دشمن هم جلوه میدادند، به نحوی که یک زن و مرد به تنهایی جرأت نداشتند با یکدیگر صحبت کنند، البته بودند زنانی در آنجا که گاهی اوقات طوری لباس میپوشیدند که به راحتی میشد بدن آنها را دید! به نظر من این خود یک نوع شکنجه روانی بود؛ حتی در بعضی از مقرها کودکانی بودند که به نظرم ۱۳، ۱۴ سال سن داشتند اما چون در سنهای کمتر از آن عضو شده بودند و بیشتر از هر کس دیگری آنها را شستشوی مغزی داده بودند کارشان فقط جاسوسی اعضای دیگر بود، به طوری که حتی جرأت نداشتیم زمانی که این بچهها حضور دارند در مورد مسئلهای راحت صحبت کنیم که این هم یکی دیگر از مسائلی بود که بسیار من را آزار میداد.
حتی چند باری هم من را داخل یکی از آن اتاقکهایی که زیر زمین خودمان کنده بودیم حبس کردند، جرم من هم انتقاد کردن از مسائلی بود که خودشان به عنوان قانون از آن یاد میکردند اما هیچکس مخصوصاً آنهایی که اهل ترکیه بودند به آن عمل نمیکردند؛ اصلاً تمام آنهایی که اهل ترکیه بودند رفتار خوبی با ایرانیها نداشتند، همیشه خود را بزرگتر میدیدند، در حالی که واقعاً کند ذهنترین افراد حاضر در گروه بودند.
خبرنگار دیدبان: چگونه توانستید از چنگال پژاک فرار کنید؟
عبدالله: . البته من در طول آن دو سالی که در آنجا حضور داشتم تمامی لحظات را منتظر فرصتی برای فرار بودم و برای همین مجبور بودم خودم را طوری نشان بدهم که بسیار از زندگی در آنجا خشنودم و حتی میخواهم جانم را هم برای اوجالان فدا کنم. همین باعث شد بتوانم سرپرست یکی از درمانگاهها در قندیل شوم، از آنجایی که متوجه شده بودم که مردم عراق واقعاً از باج گرفتن خوششان میآید من هم چون در آنجا مسئولیت داشتم گاهی اوقات به آنها سوخت، لباس یا دارو میدادم و همین باعث شده بود که رفتارشان با من دوستانه باشد و همین ارتباطی که من با آنها برقرار کرده بودم به من کمک کرد تا از طریق آنها بتوانم یک روز فرار کنم. پس با یکی از آن افراد که هماهنگ کرده بودم با یک ماشین به دنبال من آمد و مخفیانه از آنجا دور شدم و خود را تحویل آسایش سلیمانیه دادم. بعد از آن هم توانستم به ایران و پیش خانوادهام برگردم.
خاتمه:
داستان عبدالله رحمانی نشاندهنده تجربیات دشوار و خطرناک زندگی در گروههای مسلح میباشد. این مصاحبه به خواننده این امکان را میدهد تا با چالشها و مشکلاتی که افراد ممکن است در جستجوی بهبود زندگیشان مواجه شوند، آشنا شوند.