مشکلات خانوادگی؛ دلیل عضویت مهتاب بستی در پاک

«مشکلات خانوادگی داشتم. از خانه فرار کردم؛ چون خانواده‌ام با اینکه دانشجو بودم، مرا محدود کرده بودند». این جمله، چکیده مصاحبه با مهسا بستی است.

این دختر جوان ایرانی، متولد ۱۳۷۹ در ایلام، در تیرماه ۱۴۰۱ به دلیل مشکلات خانوادگی اقدام به ترک منزل نموده و پس از نزدیک به یک سال و نیم همکاری و همراهی با گروه مسلح پاک، مذکور در آذرماه ۱۴۰۳ به ایران بازگشته است. او در این مصاحبه، اطلاعات دردناکی از سرنوشت اژین امینی در اختیار خبرنگار دیدبان قرار داده است.

 

خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران: خانم بستی! چه عاملی باعث شد که تصمیم به عضویت در پاک بگیرید؟ با توجه به سن کم شما، آیا شما را فریب دادند یا سابقه عضویت در این گروه‌های مسلح در خانواده شما وجود داشت؟

خانم بستی: من نه چیزی از پاک می‌دانستم و نه اهل کار سیاسی بودم. اصلا درگیر زندگی خودم بودم. من واقعاً فریب خوردم. چون اصلاً آن گروه را نمی‌شناختم و قصدی هم برای عضویت نداشتم. در زندگی شخصی مشکلاتی داشتم که باعث شده بود بخواهم یا خودکشی کنم یا از خانه فرار کنم. در خانواده خیلی به من تذکرات می‌دادند و من را محدود کرده بودند. مدام تحت نظر و کنترل بودم؛ با اینکه دانشگاه می‌رفتم اما باز هم فشارهای خانواده و محدودیت‌های آنها و البته مشکلات مالی باعث شده بود که به خودکشی یا فرار فکر کنم.

در نهایت بین خودکشی و فرار، دومی را انتخاب کردم و از خانه بیرون زدم.

خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران: چگونه با آن گروه آشنا شدید و سپس چه اتفاقی افتاد؟

خانم بستی: کاملاً اتفاقی در یک گروه تلگرامی به نام گروه ایلامی‌ها عضو شده بودم. در آنجا هم همشهری‌های خودمان بودند و کردی صحبت می‌کردند. مدتی که در آن گروه عضو بودم، شخصی به نام دلدار ملک‌شاهی چندین بار به صورت خصوصی به من پیغام می‌دادم، اما من توجهی نمی‌کردم و پیغام‌هایش را همیشه پاک می‌کردم.

خیلی اصرار داشت که با من صحبت کند؛ اوایل امتناع می‌کردم. اما من هم چون مشکلاتی داشتم و دوست داشتم گوش شنوایی باشد، تا درد و دل بکنم شروع به صحبت کردیم. در آنجا بود که از پاک برایم می‌گفت، از شرایط زندگی و وعده‌های مختلف برایم حرف زد. می‌گفت بعد از سه ماه هر نوع موبایلی که بخواهیم به ما می‌دهند و حتی بعد از ۶ ماه عضویت هم می‌توانم به اروپا بروم! صحبت‌های دلدار برای دختری مثل من که مشکلات عدیده‌ای داشتم و قصدم خروج از محیط خانواده بود، به قدری فریبنده و شیرین بود که احساس می‌کردم با رفتن به آنجا تمامی دردها و رنج‌هایم تمام می‌شود. دیگر عقلم هم کار نمی‌کرد و مدام به حرف‌هایش فکر می‌کردم، برای من یک بهشت را ترسیم کرده بود و من هم باور کردم.

خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران: آن شخص غیر از وعده زندگی در اروپا دیگر چه وعده‌هایی به شما می‌داد و چه چیزی از آن گروه برای شما تعریف می‌کرد و در نهایت چه اتفاقی افتاد؟

خانم بستی: فقط وعده رفاه، امکانات و زندگی در اروپا را می‌داد. به من می‌گفت «ما برای مردم کرد می‌جنگیم و می‌خواهیم کردها را از چنگ دیگران آزاد کنیم. ما با هم مانند یک خانواده زندگی می‌کنیم، اگر به اینجا بیایی هیچگونه کم و کسری نخواهی داشت». البته همین که می‌توانستم از خانه فرار کنم، برای من کافی بود؛ برای همین تصمیم گرفتم به او اعتماد کنم. بعد از آن به من گفت چون خانواده‌ات تا به امروز برای تو هیچ کاری انجام نداده‌اند، می‌توانی با عضویت در اینجا به موفقیت‌های زیادی دست پیدا کنی، حتی در آینده به اروپا بروی و عکس‌های زندگی در اروپا را برای آنها بفرستی و به آنها نشان بدهی که هیچ کاری برای تو انجام نداده‌اند و فقط خودت توانسته‌ای به آنجا برسی. بعد از آن از من خواست برای انتقام از خانواده، هر چقدر که پول می‌توانم با خودم بردارم و بروم. من هم بدون کوچکترین فکری هر چقدر که پول توانستم از خانه برداشتم  و همراه با دو عدد تلفن همراه، فرار کردم. به من گفته بود خودم را به شهر سردشت برسانم و زمانی که به آنجا رسیدم دیگر خودشان کارهای من را انجام می‌دهند تا از مرز رد شوم. تقریبا دو روز طول کشید تا به سردشت رسیدم. در آنجا شماره یک قاچاقچی را به من داد تا با او هماهنگ شوم و من را از مرز رد کند. تقریباً یک روز هم در منزل آن فرد ماندم تا در فرصت مناسب بتوانیم از مرز رد شویم.

خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران: بعد از خروج از ایران چه اتفاقی افتاد و شما را به کجا منتقل کردند؟ 

خانم بستی: پس از خروج از مرز، من را به شهر اربیل بردند. پایگاه آنها تقریباً خارج از شهر بود و یک پایگاهی بالای کوه بود که خیلی هم تمیز و زیبا به نظر می‌آمد. از آن جهت مشخص بود که خیلی به آن می‌رسیدند و رنگ و لعاب داشت. بعد از ورود به پایگاه و بازرسی بدنی، گوشی‌ها و تمامی وسایل و پول‌های من را گرفتند. البته گفتند بعدها آنها را به تو پس می‌دهیم. اما تا به امروز هم چشمم به هیچ کدام از وسایل و پول‌هایم نیفتاده است! بعد از بازدید بدنی و گرفتن وسایل، یک لباس نظامی به من دادند تا بپوشم؛ تقریباً تا دو هفته هیچ کاری انجام نمی‌دادم؛ نه نگهبانی، نه آموزش و نه هیچ چیز دیگر. صرفا حضور فیزیکی در اردوگاه داشتم.

نزدیک به ۲۰ روز از عضویت من گذشته بود که متوجه شدم خانواده به دنبال من آمده‌اند و قرار شد من را برای ملاقات پیش آنها ببرند. البته قبل از رفتن پیش خانواده‌ام کلی با من حرف زدند و وعده‌های مختلفی می‌دادند. انگار از قبل می‌دانستند که خانواده‌ام چه چیزی را می‌خواهند بگویند. به همین دلیل همان لحظه اول که با خانواده صحبت می‌کردم، هر چقدر که آنها اصرار می‌کردند، قبول نمی‌کردم به خانه برگردم. اما در نهایت که گریه‌هایشان را دیدم واقعاً پشیمان شدم. البته در طول همان ۲۰ روز به ماهیت آن گروه پی بردم و فهمیدم چه اشتباهی انجام دادم. به همین دلیل در نهایت قبول کردم که برگردم. اما نمی‌دانم که چه اتفاقی افتاد که یک لحظه چند نفر از افراد آنجا با یک بهانه‌ای خانواده من را به یک جای دیگری فرستادند و من را به پایگاه بردند و دیگر خانواده‌ام را ندیدم. یعنی عملا مانع از بازگشت من شدند!

۵ روز بعد از ملاقات اول، با اصرار فراوان، خانواده دوباره به ملاقات من آمدند، در آنجا بود که واقعاً گریه‌ام گرفته بود و دیگر می‌خواستم برگردم. طوری مادرم را بغل کرده بودم که به زور ما را جدا کردند. در همان لحظه یکی از فرماندهان آمد و به من گفت می‌توانی برگردی اما برای رفتن باید اول لباس‌های نظامی را عوض کنی. من را به یک اتاق برد و گفت لباس‌هایت در اینجاست و تا تو لباس‌هایت را عوض کنی از خانواده‌ات پذیرایی می‌کنیم. همین‌ها را گفت و به محض اینکه وارد اتاق شدم فورا در اتاق را بست و قفل کرد. اتاق تاریک و کاملاً خالی بود و خبری از هیچ لباسی هم نبود، یعنی من را در آنجا زندانی کردند؛ هر چقدر که داد و جیغ می‌زدم کسی به فریاد من نمی‌رسید. نزدیک به یک روز کامل من را در آنجا زندانی کردند و زمانی که بیرون آمدم متوجه شدم بعد از زندانی کردن من خانواده‌ام را از پایگاه خارج کرده بودند و به آنها گفته بودند دخترتان در لحظه آخر پشیمان شده و نمی‌خواهد به ایران برگردد. از آن روز به بعد تمام اعضا و فرماندهان به چشم یک خائن به من نگاه می‌کردند و تا می‌توانستند کارهای سخت را به من می‌دادند، از جابجا کردن سنگ‌های بزرگ تا کندن علف‌های هرز اطراف پایگاه با دست خالی! تمامی آن یک سال و چهار ماه من به کارگری و نگهبانی گذشت. وعده اروپا، رفاه و زندگی راحت، دروغ بزرگی بود که من باور کرده بودم!

خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران: آیا بعد از عضویت، گوشی و وسایل و همچنین پول‌های شما را پس دادند؟

خانم بستی: نه واقعاً، همانطور که گفتم تا همین امروز هم چشمم به هیچ کدام از وسایل و پول‌هایم نیفتاده است. البته پول کمی هم با خودم نبرده بودم، مبلغش یادم نیست ولی می‌دانم پول زیادی بود. یعنی پاک، هم مرا زندانی کرد، هم مرا به کارگر بی جیره و مواجب تبدیل کرد و هم پول‌ها و تلفن مرا به نفع خودش مصادره نمود! دزدی به معنای واقعی!

خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران: لطفاً از شرایط زندگی در آنجا تعریف کنید. چه اتفاقاتی در آنجا می‌افتاد؟ چه رفتارهایی با شما می‌شد و عموماً مشغول به چه کاری بودید؟ یک توصیف کلی از شرایط گروه شرح دهید.

خانم بستی: عملا ما شرایطی نداشتیم! یعنی صرفا در حال کارگری بودیم! شرایط زندگی در آنجا چیزی غیر از کارگری کردن و نگهبانی دادن نبود. اتفاق خاصی هم نمی‌افتاد. چرا که هیچ کدام از ما نمی‌توانستیم به فرد دیگری اعتمادی داشته باشیم. شرایطی را به وجود آورده بودند که ناخودآگاه تمامی افراد به نوعی جاسوسی می‌کردند. یک جو امنیتی درست شده بود که همه به دیگران به چشم خائن نگاه می‌کردند! طوری به ما القا کرده بودند که اگر هر زمان یکی بخواهد از فرار کردن حرفی بزند، احساس کنیم سیاست خودشان است که ما را امتحان کنند. به همین دلیل جرات نداشتیم حتی با صمیمی‌ترین دوستانمان هم صحبتی از فرار انجام دهیم. حتی باعث شده بود گاهی اوقات یکدیگر را هم لو بدهیم، که همین اتفاق برای من هم افتاد؛ یک روز یکی از دخترها که تقریباً ۳ سال هم در آنجا بود، بدون اینکه واقعاً قصدی داشته باشد یک سری حرف‌ها به من گفت و من هم چون احساس می‌کردم از طرف خودشان برای امتحان کردن من آمده‌ سریعاً به فرمانده‌ام خبر دادم که آن شخص حرف‌هایی از فرار می‌زند. البته واقعاً من نمی‌دانستم که آن دختر ناخواسته و به خاطر اعتمادی که به من داشت آن حرف‌ها را زده بود، اما چون از عاقبت خودم می‌ترسیدم که نکند در حال امتحان من هستند، به فرمانده‌ام گزارش دادم که همین باعث زندانی شدن او شد. واقعا شرایطی به وجود آورده بودند که همیشه با ترس و دلهره زندگی می‌کردیم.

جرات نداشتیم با هم صحبت کنیم و صمیمی بشویم. طوری به ما دیکته شده بود که در ناخودآگاه همه را به چشم جاسوس می‌دیدیم. همین هم باعث شده بود که در تمامی مدت عضویتم تمام حرف‌هایم را در خودم بریزم و جرات نداشتم کوچکترین درد و دلی با کسی بکنم. دیگر می‌دانستم چه بلایی سر خودم آوردم، باید می‌سوختم و می‌ساختم. کارمان هم فقط شرکت در کلاس‌های تکراری و خسته‌کننده و یا ورزش‌های سنگین و سخت بود. حتی مجبور بودیم روزی دو بار اتاق‌هایمان را تمیز کنیم، واقعاً هم نیازی به این کار نبود اما دلیل آنها به نظرم فقط این بود که ما را به کار کردن مشغول کنند تا آنقدر خسته شویم که انرژی فکر کردن و یا صحبت کردن را نداشته باشیم و حتی از فرار کردن هم پشیمان شویم. هدف آنها این بود که ما به ربات تبدیل شویم و فکر فرار و سوال به سرمان خطور نکند!

خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران: خانم بستی! لطفا در رابطه با آشناییتان با اژین امینی بگویید. کجا و چگونه با یکدیگر آشنا شدید و چه شرایطی داشتید؟

خانم بستی: تقریباً ۴ ماه از عضویتم در پاک گذشته بود که با اژین آشنا شدم، در پایگاهی به نام مانشت. کم‌کم با هم رفیق شده بودیم و بیشتر اوقاتمان با یکدیگر می‌گذشت. اما خوب به دلیل همان شرایطی که قبلاً هم گفتم باز هم همان خط قرمزها را رعایت می‌کردیم و اعتمادی به یکدیگر نداشتیم؛ البته نه اینکه نخواهیم، واقعاً نمی‌توانستیم به همدیگر اعتماد بکنیم.

با تمامی آن شرایط باز هم با یکدیگر حرف می‌زدیم. مثلاً خوب به یاد دارم یک روز که اژین برای ملاقات با خانواده‌اش رفته بود، پدرش با اعضای گروه درگیر شده بود. زمانی که اژین به پایگاه برگشت گفت: پدرم قصد داشت من را از دست آنها بگیرد و با خودش ببرد، واقعاً دوست داشتم با او بروم اما نشد و جلوی پدرم را گرفتند. خیلی گریه می‌کرد، حتی از من قول گرفت که گریه کردنش را به کسی نگویم، البته حق هم داشت او هم مانند من می‌ترسید؛ در همان لحظه بود که یکی از فرماندهان اژین را صدا زد و با خود برد، بعد از تقریباً یک ساعت که برگشت هق‌هق گریه می‌کرد، نمی‌توانستم جلوی گریه کردنش را بگیرم. وقتی گریه‌اش تمام شد گفت «فرمانده به او گفته است آن لحظه که پدرت با ما درگیر شد با چاقویی که در دست داشت می‌خواست تو را بکشد؛ به همین دلیل ما تو را نجات دادیم و سریع با ماشین به پایگاه آمدیم». اژین مدام می‌گفت: «من باورم نمی‌شود که پدرم بخواهد من را بکشد! چطور امکان دارد! من تنها دختر او هستم! او حتی دفعه پیش برای ملاقاتم آمد یک تکه از موهایم را قیچی کرد و برای یادگاری در جیب پیراهنش که روی قلبش بود گذاشت. « البته این را هم راست می‌گفت، من خودم شاهد بودم دفعه پیش که به ملاقاتش آمده بودند زمانی که به پایگاه آمد سر از پا نمی‌شناخت و مدام با خوشحالی می‌گفت با تمام مشکلاتی که برای خانواده ایجاد کردم ولی پدرم یک تکه از موهایم را قیچی کرد و برای یادگاری با خودش برد.»

اما آن روز دیگر نمی‌دانست چه حرفی را باور کند! نمی‌توانست باور کند که واقعاً پدرش قصد داشت او را بکشد، از یک طرف هم نمی‌توانست باور کند که فرمانده واقعیت را به او گفته باشد. آن روز خیلی به هم ریخته بود و تا شب هیچ کاری نمی‌توانست بکند، شب هم موقع خواب زیر پتو اشک می‌ریخت. از آن روز به بعد دیگر اژین مانند سابق نبود، کلاً عوض شده بود. فرماندهان مدام او را احضار می‌کردند و هر زمانی هم که برمی‌گشت چشمانش پر از اشک بود. هر چقدر هم که از او می‌پرسیدم هیچ جوابی به من نمی‌داد. حتی یک روز دیگر را هم به یاد دارم که در محوطه پایگاه اژین در حال صحبت با یکی از فرماندهان بود که یک لحظه یک سیلی به او زد و دستش را گرفت و داخل اتاق برد. ولی واقعاً تا به الان هم نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد، حتی وقتی که از او پرسیدم از من خواهش کرد که نپرسم و چیزی هم نگفت.

همانطور که گفتم واقعاً رفتار اژین عوض شده بود. حتی من هم آن اندک اعتمادی که به او داشتم را از دست داده بودم. اژین تبدیل شده بود به کسی که، هر اتفاقی می‌افتاد سریعا گزارش می‌داد. برای من خیلی عجیب بود دختری که آنقدر با من نزدیک بود که حتی با همدیگر درد و دل می‌کردیم، چگونه تغییر کرده است! به اندازه‌ای یادم هست که یک روز به من گفت: «واقعاً از اینجا خسته شده‌ام، نمی‌دانم این چه بلایی بود که بر سر خودم و خانواده‌ام آوردم! من که در خانه هیچ مشکلی نداشتم. پدر و مادرم همیشه بهترین‌ها را برای من مهیا می‌کردند، هیچ وقت من را تحت فشار نمی‌گذاشتند و آزادانه برای خودم رفت و آمد داشتم. از گل نازک‌تر به من نمی‌گفتند». اما واقعاً دیگر آن اژین وجود نداشت، کاملاً عوض شده بود و حتی من هم جرات نداشتم حرفی پیشش بزنم. نمی‌دانم چه بر سرش آمده بود یا چه چیزی به او گفته بودند. اما من هم دیگر اعتمادم را از دست داده بودم. در آن یک سالی که با اژین آشنا شده بودم تنها امیدم آن دختر بود که می‌توانستم با او صحبت کنم و درد و دل کنم اما دیگر آن سنگ صبور را هم از دست داده بودم. واقعاً داشتم اذیت می‌شدم، دیگر نمی‌توانستم شرایط زندگی در آنجا را تحمل کنم، به جایی رسید که با تمام ترسی که از فرار داشتم تصمیم گرفتم هر طور که شده از آن جهنم فرار کنم.

خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران:خانم بستی! لطفاً در مورد فرارتان توضیح دهید. اینکه چگونه موفق شدید و چه اتفاقی افتاد؟

خانم بستی: روزهای آخر که تصمیم به فرار گرفته بودم، به بهانه دندان درد از آنها خواستم که من را به دندانپزشکی بفرستند؛ اما تقریباً یک ماه طول کشید تا با درخواست من موافقت کنند. روزی که قرار بود به دندانپزشکی بروم، همراه با یک دختر و پسر که نامزد بودند و دو دختر دیگر به راه افتادیم. وقتی که داخل شهر رسیدیم مدام به فکر راه فرار بودم، اما هیچ راهی نداشتم، تا اینکه به بیمارستان رسیدیم. زمانی که پیش دکتر رفتم یک لحظه با خودم گفتم از او کمک بخواهم اما همان لحظه دیدم که با پیشمرگه‌هایی که با ما آمده‌اند خیلی دوستانه رفتار می‌کند. به همین دلیل ترسیدم. بعد از تمام شدن کار دندانم، به بهانه شستن دهانم به توالت رفتم، دنبال راه فرار بودم اما همه پنجره‌ها کوچک بود و ارتفاع زیادی هم داشت. آنجا هم نتوانستم کاری انجام دهم. بیرون آمدم و روی صندلی نشستم و طوری رفتار می‌کردم که مانند بقیه منتظر هستم تا کار همه تمام شود و به پایگاه برگردیم. اما فقط به فکر یک راه فرار بودم، یک لحظه به بهانه انداختن زباله در سطل آشغال به انتهای سالن و نزدیک درب خروجی رفتم و همان لحظه محکم در را فشار دادم و تا جایی که می‌توانستم دویدم.

همان لحظه آن دو دختر هم به دنبال من دویدند تا من را بگیرند. به داخل خیابان آمدم، داد می‌زدم و تقاضای کمک می‌کردم، خودم را داخل یک تاکسی انداختم و التماس می‌کردم که من را نجات دهد اما تا لباس‌هایم را دید به جای کمک من را از ماشینش بیرون انداخت. آن دو دختر همراه با پسری که با ما بود داشتند به من نزدیک می‌شدند، جلوی هر مغازه‌ای که می‌رسیدم با گریه و التماس از آنها می‌خواستم تا به من کمک کنند، اما هیچکس اعتنایی نمی‌کرد. در نهایت وارد یک مغازه قصابی شدم، یک مرد در آنجا بود، دویدم و محکم دستش را گرفتم و التماس می‌کردم من را نجات دهد و نگذارد آنها من را با خودشان ببرند.

در تمام لحظه‌ای که دست آن قصاب را گرفته بودم، هر سه دختر و آن پسر، من را به باد کتک گرفته بودند و می‌زدند. آنقدر جیغ زدم و داد و بیداد کردم و التماس کردم تا مردم بیشتری داخل مغازه جمع شدند. علیرغم تلاش زیاد، آنها نتوانستند دست من را از آن مرد جدا کنند. همان لحظه پلیس هم رسید و وقتی دیدند پلیس آمده، دست از کتک زدن من برداشتند. با گریه به پلیس‌ها التماس می‌کردم که من را به آنها تحویل ندهند و نجاتم دهند. خوشبختانه من را به داخل ماشین بردند و البته آن پسر با یکی از دخترها هم سوار ماشین شدند و به پایگاه پلیس رفتیم. در آنجا رفتارشان با من عوض شده بود و سعی می‌کردند من را راضی کنند تا دوباره به پایگاه برگردم. حتی هامنو نقشبندی هم تماس گرفت و می‌خواست که با من صحبت کند، اما من حاضر نشدم حتی تلفن را از آنها بگیرم. پلیس‌های آسایش زمانی که زجه‌ها و گریه‌های من را دیدند دلشان به حال من سوخت و من را به داخل یک اتاق بردند و آن اعضای گروه هم که به آنجا آمدند را روانه کردند.

خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران: خانم بستی! بعد از اینکه خودتان را به پلیس تحویل دادید چه اتفاقی افتاد؟ و اینکه مسئولین اقلیم کردستان چه رفتاری با شما داشتند؟ آیا برای کمک به شما هیچ اقدامی انجام دادند؟

خانم بستی: چند ساعتی را در پایگاه پلیس بودم. در آنجا هم یک سری سوال از من پرسیدند و رفتارشان هم محترمانه بود. اما زمانی که من را به دادگاه بردند آن شخصی که قاضی بود زمانی که فهمید از کدام گروه فرار کردم با عصبانیت از من می‌پرسید که برای چه کاری آمده‌ام؟ آیا جاسوس هستم یا نه؟ نمی‌دانم چرا وقتی متوجه شد از گروه پاک فرار کرده‌ام، عصبانی شده بود! چون در ابتدا احساس می‌کرد از پژاک فرار کرده‌ام، به همین دلیل خیلی معمولی رفتار می‌کرد. اما تا فهمید از پاک فرار کردم کاملاً رفتارش با من عوض شد. به نظرم به همین دلیل بود که تقریباً دو هفته من و خانواده‌ام را معطل کردند و برگه تردد را صادر نمی‌کردند تا بتوانم به ایران برگردم. به همین دلیل خانواده‌ام بعد از اینکه متوجه شدند از طرف اقلیم کاری انجام نمی‌شود، به کنسولگری ایران در اربیل رفتند و توانستند خیلی راحت مقدمات ورود من به ایران را انجام بدهند.

خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران: خانم بستی! زمانی که به ایران برگشتید چه برخوردی با شما شد؟ 

خانم بستی: واقعا هیچ برخورد بدی در هیچ جایی ندیدم. هر جایی که می‌رفتم با لفظ «دخترم» من را صدا می‌زدند، که خیلی برای من خوشایند بود. اما یادم نمی‌رود که در پاک چگونه با من برخورد شد! می‌دیدم برخلاف حرف‌هایی که در پاک زده می‌شد- در رابطه با اینکه به محض ورود به ایران دستگیر و زندانی و شکنجه می‌شویم- چنین برخوردهای محبت‌آمیزی می‌شد. سپس یک جلسه به دادگاه رفتم و چون هیچ کاری نکرده بودم، مشکلی برایم پیش نیامد و تنها برای خروج غیرقانونی از کشور جریمه مالی شدم که فکر کنم زیر یک میلیون تومان بود! الان هم مشغول به کار آرایشگری هستم و سعی دارم آن یک سال و نیم که از زندگی‌ام تلف شد را جبران کنم و بیشتر به فکر خانواده‌ام باشم تا دیگر دغدغه بیشتری نداشته باشند. فقط امیدوارم یک روز دوست عزیزم اژین بتواند از آن جهنم فرار کند و پیش خانواده‌اش برگردد، چون من که الان برگشته‌ام می‌دانم آن خانواده از دوری دخترشان چه می‌کشند.

ترک پاسخ

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید