مهران فقط میخواست کار کند، فقط به دنبال یک شغل بود؛
مهران کیکانی مدتها داخل شهر خودشان شغل مناسبی پیدا نمیکرد، به همین دلیل تصمیم گرفت به عراق و شهر سلیمانیه برود تا در آنجا شغلی را پیدا کند. زمانی که به آنجا رسید به میدان اصلی شهر رفت، مدتی در کنار کارگرهای دیگری که مانند او به دنبال کار بودند ایستاده بود، ناگهان یک ماشین تویوتا سفید رنگ جلوی آنها ترمز کرد، در ابتدا اصلا متوجه نشد چرا آن های دیگر پا به فرار گذاشتند ولی او کمی خوشحال شد و احساس کرد کار دیگر مال اوست؛ چهار نفر بودند دو نفر از آنها پیاده شدند و شروع به صحبت کردند، اول به مهران گفتند که برای کار باغبانی داخل یک باغ میخواهند برایشان کار کند، او هم قبول کرد و سوار ماشین شد. اما کم کم از شهر خارج و وارد کوهستان شدند، در ابتدا احساس کرد شاید باغشان خارج از شهر باشد به خاطر همین شکایتی نکرد، اما پس از طی کردن مسیری وارد جایی شدند که همه سلاح به دست داشتند. مهران به یکی از آنها اعتراض کرد و گفت: اینجا کجاست که من را آورده اید؟ من برای کار آمده بودم! نه شماها را میشناسم و نه اینجا را. همان مردی که در ابتدا به مهران گفته بود برای کار باغبانی او را استخدام میکند گفت: اینجا مقر پژاک است و باید این جا آموزش ببینی و به جنگ بروی.
آسیب های اجتماعی و مصادیق بسیار آن همواره مشکلاتی را برای خانواده ها و البته جامعه بوجود آورده و این مهم مرتفع نمی گردد تا علت ها و دلایل اصلی بروز این آسیبها را شناسایی و از میان برداریم که این همت و عزم و اراده جدی مسئولین دولت ایران را می طلبد.
طبیعی است که «مناطق مرزی و کمتر توسعه یافته ایران» باتوجه به وجود مشکلات عدیده و عمیق اقتصادی و معیشتی حاکم بر زندگی افراد آن مناطق، بیش از دیگر شهرها و مناطق کشور نیازمند این توجه از سوی مسئولین دولت ایران هستند.
مهران بهشدت با آنها درگیر شد و خیلی هم ترسیده بود و نمی دانست چه کار کند! هیچ راه فراری هم نمیشناخت، چند روزی که در آنجا بود دو بار اقدام به فرار کرد اما او را دستگیر کردند و داخل یکی از سنگرها دستانش را با دستبند بستند، چند روزی گذشت و مهران را آزاد کردند، قرار بود که او را برای دوره آموزشی منتقل کنند اما خوشبختانه دقیقا بعد از ۲۰ روز که مهران را در آنجا به زور نگهداشته بودند توانست فرار کند و به سرعت خودش را به یکی از روستاها برساند و با خانوادهاش تماس بگیرد تا به دنبالش بیایند.
مهران فقط میخواست کار کند، فقط به دنبال یک شغل بود. نه علاقه ای به جنگ داشت و نه حتی پژاک را می شناخت. به قول مهران که گفت: شاید بدترین ۲۰ روز زندگیام درمیان اعضای پژاک بود.