بیان اعظمی که متولد ۱۳۷۲ است یکی از صدها موردی است که پژاک در مورد سرنوشت وی و زنده بودن یا نبودن او هیچگونه اطلاعاتی منتشر نکرده است.
به گزارش دیدبان حقوق بشر کردستان ایران از دیواندره، یکی از راههای جذب نیروی انسانی در گروههای مسلح کُردی، فریب و ربایش دختران جوان با استفاده از واسطهها و قاچاقچیان انسان است. این مساله که یکی از مصادیق نقض حقوق بشر توسط این گروهها محسوب میشود، به شدت مورد توجه گروههایی مانند پژاک قرار دارد. سوژه امروز خبرنگار دیدبان، سرنوشت بیان اعظمی است که توسط یکی از منسوبان پژاک، فریب خورد و به مقرهای پژاک منتقل شده است و تاکنون نیز خانواده وی از سرنوشت او خبری ندارند. بیان اعظمی که متولد ۱۳۷۲ است یکی از صدها موردی است که پژاک در مورد سرنوشت وی و زنده بودن یا نبودن او هیچگونه اطلاعاتی منتشر نکرده است. به گفته پدر بیان اعظمی، وی عکاس بود و بعد از اتمام تحصیلاتش، با یکی از اقوام بهصورت شراکتی آتلیه عکاسی تاسیس کردند و مشغول به کار بودند.
خبرنگار دیدبان: آقای اعظمی! دختر شما تحصیلکرده بود و شغل هم داشت. چه عاملی باعث شد که دخترتان تصمیم به عضویت در پژاک بگیرد؟ آیا به مسائل سیاسی علاقهمند بود یا خانواده شما سابقه ارتباط با گروههای مسلح دارد؟
اعظمی: متاسفانه، دختر من در اصل فریب خورده است. او نه به مسائل سیاسی علاقه داشت و نه در خانواده ما چنین مسائلی جایگاه دارد. دختر من عکاس بود و بعد از تمام شدن درسش، با یکی از اقوام به صورت شراکتی در یک آتلیه مشغول به کار بود. دختر من هیچ وقت هیچگونه رویکردی در مورد هیچ حزبی نداشت و هیچ وقت هم داخل خانواده هیچگونه مشکلی نداشتیم. تا جایی که توانسته بودم هم از نظر مادی و معنوی چیزی برای فرزندانم کم نگذاشته بودم. اما متاسفانه یکی از اقوام ما (به نام محمود) به دلیل حسادت به خانواده ما، دخترم را با کمک نیروهای پژاک ربود. چندین بار من و مادرش به عراق سفر کردیم ولی اعضای پژاک اجازه ندادند که دخترمان را ملاقات کنیم. در حالی که در زندان هم زندانی حق ملاقات دارد. پژاک، به دلیل اینکه من کارمند هستم، همیشه در سفرهای ما به عراق، مرا به جاسوسی متهم و به قتل تهدید میکرد. من مدتها سرنوشت دخترم را از محمود پیگیری کردم و در نهایت او اعتراف کرد که با کمک اعضای پژاک دخترم را ربوده و به عراق فرستاده است و برای اینکه او را آزاد کند مبلغ بیست میلیون تومان از خانواده من اخاذی کرد. از آن زمان به بعد و علیرغم اینکه پول را به وی دادیم، اما محمود ناپدید شده است و ما هم خبری از محمود و دخترم نداریم.
خبرنگار دیدبان: زمانی که دخترتان ناپدید شد چه کردید؟ به جایی مراجعه داشتید؟ چند بار به عراق رفتید؟
اعظمی: زمانی که بیان ناپدید شد، همه جا را به دنبالش گشتیم. به پلیس، دادگاه، بیمارستان و… رفتیم تا ببینیم چه میشود. اما در نهایت به محمود شک کردم و با تهدیدهایی که انجام دادم، او بالاخره اعتراف کرد که با کمک اعضای پژاک دختر من را ربوده است. در ابتدا نمیدانستیم چه کار کنیم، اما چندین و چند بار همراه با مادرش به عراق سفر کردیم ولی آنها اجازه ندادند که دخترمان را ببینیم و چون من یک کارمند دولتی بودم همیشه ما را تهدید به قتل و متهم به جاسوسی میکردند و می گفتند همین که به ربودن دخترتان اکتفا کردهایم باید خوشحال باشید! در روز روشن دخترم را ربوده بودند و منت بر سر ما میگذاشتند!
خبرنگار دیدبان: پس از اینکه متوجه شدید دخترتان توسط اقوام خودتان فریب خورده است چه اقدامی انجام دادید؟
اعظمی: متاسفانه پس از اینکه موفق به ملاقات بیان نشدیم، دست از پا درازتر به ایران برگشتیم. من دوباره به سراغ محمود رفتم و دعوای شدیدی میان ما شروع شد. بعد از چند ماه خود محمود به من خبر داد که «من با اعضای پژاک صحبت کردم و آنها قبول کردند در ازای پرداخت مبلغی بیان را آزاد میکنند». مبلغی نزدیک به ۲۰ میلیون تومان از من تقاضا کرده بودند، با هر بدبختی که میشد پول را فراهم کردم تا دخترم را نجات دهم. چندین روز سرگردان بودیم و هر بار با بهانههای مختلف ما را به جایی میفرستادند. بالاخره بعد از چند روز خود محمود به سر قرار آمد و مدعی بود که پول را به او بدهیم تا او پول را تحویل دهد و از آن طرف دخترمان را با یک ماشین تحویل دهند. اعتماد نداشتم، اما چاره دیگری نداشتم و مجبور بودم به او اعتماد کنم. چون جان دخترم در خطر بود.
خبرنگار دیدبان: آیا بعد از تحویل پول موفق به بازگرداندن دخترتان شدید؟ محمود به کجا رفته است؟
اعظمی: البته که خیر! پول را گرفتند و دخترم را تحویل ندادند! بازگرداندنی در کار نبود، حتی چشممان به سایه دخترم نیفتاد. زمانی که پول را به محمود دادم، رفت. ساعتها کنار جاده منتظر محمود بودم که دخترم را بیاورد. اما هیچگونه خبری نشد، دیگر شب شده بود نمیتوانستم بیشتر از آن با همسرم در آنجا بمانیم. به ناچار به خانه برگشتیم. از آن روز به بعد دیگر خبری از دخترم نیست. نمیدانم کجاست و آیا زنده است؟ زندگی ما تبدیل به یک کابوس شده است. چندین سال است که با دلهره زندگی میکنیم و میترسیم یک روز مثل تمام این جوانها که به کشتن میدهند، خبر مرگ دخترمان را هم بشنویم. ای کاش حداقل یک خبر کوچکی از او داشتیم که بدانیم آیا زنده است یا مرده، سالم است و یا اتفاقی برای او افتاده است. اما پژاک این خبر را هم از ما دریغ کرده است.
از همان روز به بعد خود محمود هم ناپدید شد و شنیده بودم گویا خودش هم به عراق رفته است. باز هم چندین بار به آنجا مراجعه کردم تا او را پیدا کنم؛ ولی چیز خاصی دستگیرم نشد و دوباره پیش اعضای پژاک برگشتم و به آنها التماس کردم که دخترم را برگردانند؛ ولی باز هم با تهدید روبرو شدم. نمیدانم چه کار کنم. در این سالها من و مادرش دیوانه شدهایم، دیگر از این دنیا هیچ چیز را نمیخواهیم، تنها یک خبر کوچک از دخترمان میتواند حال ما را خوب کند.