یاسین قورویی یک روز تابستانی در تعطیلات مدرسه مثل همیشه مشغول به کار چوپانی بود.
ناگهان با یکسری افراد مسلح برخورد کرد که لباس کردی بر تن داشتند ولی او نمی دانست آن ها چه کسانی هستند و یا به کجا تعلق دارند در لحظه اول از آنها ترسید، می خواست فرار کند ولی آنها به آرامی با او صحبت کردند و از او خواستند چند دقیقه ای در کنار آنها بنشیند و به صحبت هایشان گوش دهد. در تمام حرف هایشان ادعا می کردند که این زندگی به عنوان چوپان بسیار سخت است اگر به آنها ملحق شود زندگی راحتی را در اختیارش می گذارند، در آن سن صحبتهای آنها برای یاسین بسیار دلنشین بود و همین باعث شد که بدون هیچ خبری به خانواده خانه را ترک کند.
تمام راه که با آنها بود مدام در حال خیال پردازی درباره صحبت آنها بود و در دل خودش می گفت: بالاخره یک زندگی خوب و راحت را خواهم داشت، البته این خیال پردازی ها چند ساعت بیشتر طول نکشید؛ زیرا زمانی که به مقر آنها رسید خبری از خانه و ماشین و امکاناتی که وعده داده بودند نبود، تنها چیزی که به چشم می خورد سوراخهایی در دل خاک بود که به سختی می توانستند وارد شوند و به زیر زمین بروند. هر چقدر که به آنها التماس کرد اجازه ندادند که به خانه برگردد و به او گفتند دیگر متعلق به اینجا هستی. در آن سن کم کاری هم از او بر نمی آمد و جایی را هم نمی شناخت که بتواند فرار کند.
تقریباً ۲۰ روز گذشته بود که دو نفر از آنجا فرار کردند ولی آنها را پیدا و زندانی کردند. همین مساله باعث ترس هرچه بیشتر یاسین میشد.
طی سالیان گذشته اعضای پژاک برای تهیه مایحتاج زندگی خود به داخل روستاها و همینطور به چوپان ها حمله میکنند و گاهی اوقات در صدد غارت گوسفندان چوپانها در می آیند و البته گاهی اوقات این چوپان ها کودکانی هستند که درک درستی از جنگ و این گروهها ندارند، لذا آنها اقدام به فریب و ربودن این کودکان میکنند.
یاسین قورویی کودک چوپانی بود که در سن ۱۴ سالگی به دام پژاک افتاد.
کم کم کلاس های ایدئولوژیک را برایشان دائر کردند و در طول این کلاسها مدام از اوجالان، پ.ک.ک و پژاک حرف می زدند و تنها مقصودشان شستشوی مغزی آنها بود و همیشه می گفتند: تنها یک راه برای ما وجود دارد و آن هم راهی است که آپو به ما گفته است، آنهم جنگیدن است.
مسائلی را بیان میکردند که اصلاً برای یک کودک قابل فهم نبود، کودکانی در آن گردان حضور داشتند که گاهی اوقات به زور می توانستند سلاح بر دوش خود را تحمل کنند، بعضی ها از خودت سلاح هم قدشان کوتاه تر بود. این گردان را به نام (گردان نونهالان) میشناختند و هیچ کس اجازه ورود به آن مقر رانداشت، تنها فرماندهان مخصوص آنجا می توانستند وارد شوند. این کار هم فقط برای این بود که بدون دخالت افراد دیگر بتوانند کودکان را به راحتی شستشوی مغزی دهند.
یاسین شرایط بسیار سختی را پشت سر گذاشت، از حمل ارزاق سنگین گرفته تا آشپزی و درست کردن نان توسط چند کودک برای تمام گردان.
کم کم با مناطق و راه های ارتباطی آنجا آشنا شده بود و همین باعث شد که یک شب در حین نگهبانی بتواند خودش را نجات دهد و از آنجا فرار کند.
الان چندین سال از آن واقعه گذشته است و یک زندگی جدید را برای خودش تشکیل داده است اما هیچ وقت آن خاطرات را فراموش نخواهد کرد.