آقای سلگی با توجه به مشکلاتی که با خانواده داشت، از آنها فاصله گرفته بود و تصمیم داشت از ایران خارج شود و به اروپا برود.
به گزارش دیدبان حقوق بشر کردستان ایران از همدان، مشکلات خانوادگی، عدم تفاهم میان فرزندان و والدین و درگیریهای درون خانواده، بالقوه میتواند یکی از دلایل عضویت جوانان در گروههای مسلح باشد. جوان در این شرایط با توجه به احساسی بودن و کمتجربگی، به راحتی محیط خانواده را ترک میکند تا به خیال خود بتواند به رویاهای خود رنگ واقعیت بپوشاند. در این میان، گروههای مسلح نیز با فریب جوانان، سعی دارند اهداف شوم خود را محقق کنند. حسن سلگی، متولد ۱۳۷۰ در نهاوند استان همدان، در سال ۱۳۹۹ به گروه مسلح پاک پیوسته بود. وی پس از فرار در اردیبهشتماه ۱۴۰۲ از گروه خارج و به ایران بازگشته است. حسن سلگی در اواخر شهریور سال ۱۳۹۹ به علت سابقه اعتیاد و درگیری با خانواده که ناشی از مخالفت خانواده و به خصوص برادرش درمورد ازدواج وی با دختر موردعلاقهاش به افسردگی و انزوا دچار شده بود. در نتیجه، آقای سلگی با توجه به مشکلاتی که با خانواده داشت، از آنها فاصله گرفته بود و تصمیم داشت از ایران خارج شود و به اروپا برود و در همان حین با شخصی به نام «خزل ایلامی» در اینستاگرام آشنا شده و آن فرد هم با سواستفاده از شرایط این جوان همدانی و دادن وعدههایی از قبیل اعزام به اروپا اقدام به فریب وی کرده بود. در نتیجه، آقای سلگی وارد گروه مسلح پاک شد.
مشروح مصاحبه خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران با وی در ادامه از نظرتان میگذرد.
سوال: آقای سلگی! چه عاملی باعث شد که تصمیم بگیرید عضو گروه پاک بشوید؟ شما کُرد هستید؟ آیا در خانواده شما، کسی اهل فعالیت مسلحانه و گروهی بوده است؟
آقای سلگی: در همین ابتدا باید بگویم من اصلاً کردزبان و اهل کردستان نیستم؛ من اهل نهاوند در همدان هستم. با همین تعریف میتوانید نتیجه بگیرید که هیچ چیزی در رابطه با کردستان یا گروههای مسلح مربوط به آن نمیدانستم تا اینکه وارد عراق شدم و من را در پایگاه پاک به اسارت گرفتند.
داستان از آنجا شروع شد که مدتی اعتیاد به مواد مخدر داشتم؛ آن هم تنها به دلیل مشکلات خانوادگی که برایم پیش آمده بود به سمت مواد کشیده شدم. مدتها بسیار افسرده بودم و حال بدی داشتم و تصمیم گرفته بودم کلاً از کشور بروم و جای دیگری زندگی کنم. البته پول زیادی نداشتم و نمیدانستم باید چه کار کنم! مدت زیادی در پی افرادی میگشتم که کارشان قاچاق انسان است تا من را غیرقانونی از ایران خارج کنند. با خیلیها صحبت میکردم، اما به در بسته میخوردم؛ چون پول زیادی در ازای رساندن من به اروپا میخواستند.
در میان همین جستجوها بود که با فردی به نام خزل ایلامی در اینستاگرام آشنا شدم. آشنایی ما هم خیلی اتفاقی از یک سری کامنت گذاشتنها شکل گرفت. در صفحه خصوصی او هم خبری از عکسهای گروههای مسلح و یا مربوط به گروه پاک نبود و همین امر باعث شد به او اعتماد کنم. کمکم با هم رفیق شده بودیم؛ زمانی که قصد من را برای رفتن به اروپا فهمید، گفت «که او کارش همین است». پیشنهادهای عجیبی به من داد؛ چون حتی درخواست پول هم نکرد. میگفت ما دیگر با هم دوست شدهایم و هزینهها را بعد از اقامتت از تو میگیرم. برای من که از ایران و خانواده خسته شده بودم و پول هم نداشتم، چنین فرصتی دیگر تکرار نشدنی بود. به قدری حرفهای جالبی برای من میزد که اصلاً قدرت تفکر را از من سلب میکرد. تقریباً یک هفتهای با همدیگر صحبت کردیم، به اندازهای حرفهایش محکم و دقیق بود که لحظهای شک نکردم و یقین پیدا کرده بودم که باید با کمک همین فرد از ایران خارج شوم.
سوال: چگونه از کشور خارج شدید؟ اول به کجا رفتید؟ وقتی به مقرهای پاک رسیدید، چه اتفاقی افتاد؟ چه صحبتهایی رد و بدل شد؟ لطفا به طور کامل توضیح بدهید.
آقای سلگی: من از همدان راه افتادم و به مرز عراق رفتم- همانطور که خودش با من هماهنگ کرده بود- نزد چند نفر قاچاقچی رفتم و آنها هم پولی از من نگرفتند و همین بیشتر اعتماد من را جلب کرد. همه کارها را هماهنگ کرده بود. با خودم گفتم اگر کسی هزینه سفر تا عراق را دریافت نمیکند، پس قطعاً آدم قابل اعتماد و خوبی است و حتماً من را تا یک کشور اروپایی میرساند. پس با قاچاقچیها همراه شدم و من را به اقلیم کردستان بردند. زمانی که وارد اقلیم کردستان شدم، آنها من را مستقیم به شهر اربیل بردند و بعد از آن یک ماشین دیگر به دنبالم آمد و سوار شدم، گفت از طرف خزل ایلامی آمده است. راه افتادیم اما کمکم از شهر خارج میشدیم و وارد جایی شدیم که تقریباً مانند پایگاههای نظامی بود. گروهی از افراد با لباسهای سبز نظامی مسلح در آنجا نگهبانی میدادند. ابتدا پذیرایی خوبی از من کردند و کمی استراحت کردم. بعد سراغ آن فرد را گرفتم، گفتند او هم به زودی به ما ملحق میشود. چند نفر دور من جمع شدند و شروع به صحبت کردند؛ چیزهایی میگفتند که برای من بسیار غریب بود و چیزی از آن سرم نمیشد. داشتند از خودمختاری و آزادی کردستان و اینکه ایران یک کشور جعلی را درست کرده و ما باید از شمال ایران تا قسمتهایی از خوزستان را آزاد کنیم و کشوری مستقل به نام کردستان ایجاد کنیم، صحبت میکردند. چند بار کلامشان را قطع کردم تا حرف بزنم و بگویم من برای این موارد به اینجا نیامدهام؛ اصلا میخواهم به اروپا بروم؛ اما اجازه ندادند و گفتند بگذار اول ما حرف بزنیم، من هم گوش میدادم، تمامی این حرفها را زدند و اصلا من نمیدانستم مقصودشان چیست! آزادی کردستان، دغدغه من نبود. من اصلا کُرد نبودم. من صرفا میخواستم به اروپا برسم.
بعد از اینکه حرفهایشان تمام شد گفتم من با یک شخصی صحبت کردهام و قرار شده من را از مرز خارج کند و به اروپا ببرد، دیگر کاری ندارم شما میخواهید کشور تشکیل بدهید یا یک کشور را نابود کنید، لطفاً به او بگویید زودتر بیاید تا صحبت کنیم تا برنامه سفر را بدانم! غافل از آنکه، هدف آنها چیز دیگری است. دیگر کمکم رفتارشان عوض شد و آن مهماننوازی که در ابتدا با من داشتند تمام شد. طلبکارانه با من صحبت کردند و گفتند اینجا آمدنت با خودت است ولی بیرون رفتنت با خدا! گفتند نمیتوانی به راحتی از این گروه خارج شوی! لحن صحبتها دیگر تهدیدآمیز شده بود! تاکید کردند که «اگر هم میخواهی بیرون بروی، حداقل باید سه سال در اینجا باشی بعد از آن ما یک کارت هویتی به تو میدهیم بعد از آن هرجا که میخواهی برو». عملا من را زندانی کرده بودند و باید ۳ سال در کوهستان زندگی میکردم! اروپا دیگر تبدیل به رویا شده بود! از ایران به صورت قاچاقی و بدون اطلاع خانواده خارج شده بودم؛ اما در یک دردسر بزرگتر اسیر شده بودم و خودم را باخته بودم.
سوال: واکنش شما چه بود؟ اصلا در آن لحظات ابتدایی متوجه بودید وارد کدام گروه شدهاید؟
آقای سلگی: من شوکه شده بودم! اصلا نمیدانستم کجا هستم! من اصلاً چیزی از این عضویتها نمیدانستم. کسی هم به من نگفته بود و تا آن روز اسم این گروه را هم نشنیده بودم. آخر همدان کجا و کردستان کجا؟ چند روزی به همین منوال گذشت، اعصابم به هم ریخته بود و مدام با آنها درگیر میشدم و سراغ آن فرد (خزل ایلامی) را میگرفتم. ولی هر بار چیزی میگفتند. یک بار میگفتند او جای دیگری منتقل شده و بار دیگر میگفتند فرار کرده و یک بار میگفتند چنین فردی اینجا نیست و… واقعا گیج شده بودم و نمیدانستم کجا هستم و نمیدانستم چه کار میکنم. تمام خانوادهام از من بیخبر بودند؛ نه خودشان به خانوادهام خبر داده بودند و نه اجازه میدادند تماسی با آنها داشته باشم که حداقل بگویم زنده هستم تا خیالشان راحت شود. پشیمان بودم؛ اما نمیدانستم چگونه فرار کنم. تقریبا یک ماهی گذشت؛ هر روز هم با آنها درگیر بودم اما اجازه نمیدادند از آن پایگاه بیرون بروم. دیگر کمکم متقاعد شدم که واقعاً آنجا گرفتار شدم و راه فراری ندارم. هر گوشه آن پایگاه نگهبانهای مسلح بودند. نه فقط من بلکه هر کس دیگری که بدون اطلاع پایش را بیرون میگذاشت اجازه شلیک داشتند. واقعا شرایط روحی بدی داشتم و جرات فرار هم نداشتم.
سوال: آقای سلگی! شرایط زندگی شما در آنجا چگونه بود؟ بیشتر به چه کاری مشغول بودید؟ امکانات مناسبی در اختیار شما بود؟
آقای سلگی: زندگی که در جریان نبود! مانند دوران سربازی اجباری بود. شرایط خاصی نداشتیم. اختیاری از خودمان نداشتیم. تقریباً مثل محیط سربازی صبحها زود بیدار میشدیم و شروع به ورزش میکردیم؛ که البته ورزشهای به شدت غیر استاندارد و عجیبی بود. همان جا بود که ربات پای من پاره شد، اصلاً معلوم نبود این ورزشها را از کجا آورده بودند. من که خودم قبلاً خیلی ورزش میکردم چنین چیزهایی را به چشم ندیده بودم. بیشتر هدف این بود که خودنمایی کنند و نشان دهند که با استانداردهای روز ورزشی آشنا هستند! بعد از این ورزشهای بیهوده و در اوج خستگی، یک سری آموزشهای کار با اسلحه که فقط آن هم تئوری بود و اسلحه دست هر کسی نمیدادند. بعد از آن هم کلاسهای سیاسی و ایدئولوژیک بود که برای من اصلا جذابیت نداشت. در آنجا هم فقط آموزش زبان کردی و تاریخ کردستان و ایدههای خودشان را بیان میکردند که هیچ کدام از آنها برای من معنایی نداشت، واقعاً چیزی سرم نمیشد اما ناچار بودم که سر آن کلاسها بنشینم چون زندانی شده بودم. در عمل این کلاسها نیز کارایی واقعی نداشت. یعنی کار با اسلحه زمانی مفید است که شما بدانی چند ماه دیگر عملیات واقعی در پیش است. اما ما هر روز، کار تئوری با اسلحه داشتیم. اصلا مگر یک اسلحه ساده، چند ساعت کلاس لازم دارد؟
سوال: بعد از دوره آموزشی چه اتفاقی افتاد و شما را به کجا فرستادند و چه کار میکردید؟
آقای سلگی: همانطور که گفتم دورهی آموزشِ مفیدی نداشتند. هر جا هم که میرفتیم فقط همان آموزشها با همان قالب بود، مثل اینکه قرار نبود این آموزشها اصلاً تمام شود! بدبختی آنجا بود که وقتی میگفتند آموزش، فقط یک سری مطالب محدود بود که مدام تکرار میشد و مطلب جدیدی به آنها اضافه نمیشد. یعنی محتوایی نداشتند و تکرار مکررات بود. مدت زمانی که در آنجا بودم چندین بار من را به پایگاههای مختلفی فرستادند؛ البته دلیلی هم نداشت و برای من هم فرقی نمیکرد؛ چون زندگی همان بود و آموزشها باز هم همان بود! ۳ سال تاریخ کردستان درس دادند. انگار یک دوره فوق لیسانس است. دیگر طاقتم تمام شده بود و نمیتوانستم آنجا را تحمل کنم، هر روز هم به دنبال فرصتی بودم که بتوانم فرار کنم. اما واقعاً به قدری مراقب پایگاه بودند که یک لحظه هم نمیتوانستم از غفلت آنها استفاده کنم و فرار کنم. ریسک بالایی داشت و ممکن بود کشته شوم.
سوال: چگونه موفق به فرار شدید و چه اتفاقی افتاد؟
آقای سلگی: من تقریباً ۳ سال در اسارت آنها بودم! فکر کنید سه سال هروز ورزش و کار با اسلحه و تاریخ کردستان! یعنی دیوانگی محض و تکرار دروس مضحک آنها. شانس آوردم دیوانه نشدم!
یک قانونی هم دارند که افرادی که بیشتر از سه سال عضو هستند، میتوانند اجازه بگیرند که یک روز را به داخل شهر بروند و خرید انجام دهند؛ البته چه اجازهای! من برای همین یک نصف روز که اجازه بدهند بیرون بروم، حدود یک ماه و نیم نامه نوشتم. در نامههایم مینوشتم من در این چهار دیواری دیوانه شدهام و ۳ سال است فقط داخل یک پایگاه زندانی هستم. بالاخره بعد از یک ماه و نیم اجازه دادند به شهر بروم. البته آن هم نه اینکه بگذارند تنها بروم؛ بلکه من و چند نفر دیگر همراه با چند نفر نگهبان مسلح داخل شهر آمدیم. مدام مراقب ما بودند تا اینکه نهایتاً جلوی یک پاساژ، زمانی که حواسشان نبود تا جایی که میتوانستم دویدم. نمیدانم چند خیابان دور شدم اما همین که یک لحظه چشمم به یکی از پلیسهای آسایش افتاد، با سرعت به سمتش رفتم. من را به پایگاه آسایش بردند. همین که فهمیدند از گروه پاک فرار کردم انگار به آنها برخورده بود. نمیدانم چرا به آن شکل رفتار میکردند! مدام من را تهدید میکردند و میگفتند: اگر جاسوس ایران هستی خودت بگو، اما اگر بفهمیم برای جاسوسی آمده بودی و بعد از سه سال از آنجا فرار کردهای؛ برایت بد تمام میشود. طوری حرف میزدند که انگار خودشان طرفدار پروپا قرص پاک بودند. به هر حال من را بازداشت کردند و تقریباً ۱۶ روز تحت بازجویی بودم، زمانی که متوجه شدند واقعاً کارهای نیستم و نبودهام و اشتباه به آنجا رفتم من را رها کردند.
اما گفتند: «برای اینکه بتوانی از اینجا بیرون بروی و از شهرها بگذری و وارد ایران بشوی، باید کارت تردد بگیری، ما که این کارت را به تو نمیدهیم، اما تنها میتوانیم تو را به نزدیکی مقر یکی از احزاب مخالف ایران منتقل کنیم تا یکی از آنها قبول کند و شاید این کارت را به تو بدهد». وسط یک بیابان من را رها کردند و با دست نشان دادند گفتند: «از اینجا که مستقیم بروی پایگاه حزب دموکرات کردستان ایران است، برو آنجا شاید مشکل تو را حل کنند و بتوانی به ایران بازگردی». از آنجا رانده و از اینجا مانده بودم. واقعا نمیدانستم چه کار کنم. دل را به دریا زدم و وارد پایگاه دموکرات شدم و جریان را برایشان تعریف کردم و گفتم فقط یک کارت تردد به من بدهید که بتوانم به ایران برگردم. اما آنها اصرار داشتند که پیششان بمانم و میگفتند همان سه سالی که در پاک بودهام را به عنوان سابقه برایم اضافه میکنند! ولی واقعاً من چنین چیزی را نمیخواستم. اصلاً من کجا و پیشمرگه شدن کجا؟! با هزار خواهش و التماس بعد از سه روز قبول کردند کارت را به من بدهند تا بتوانم از ایست بازرسیها رد شوم و به مرز ایران برسم.
سوال: بعد از اینکه کارت تردد گرفتید چگونه وارد ایران شدید و زمان ورودتان به ایران چه رفتاری با شما شد؟
آقای سلگی: بعد از آن سریع به مرز باشماخ مریوان آمدم و در آنجا خودم را به مرزبانی تحویل دادم. چند سوال از من پرسیدند و خودشان من را به داخل شهر مریوان آوردند. چند روزی در آنجا بودم و واقعاً مانند یک مهمان با من رفتار میشد. یک سری سوالات معمولی از من میپرسیدند و من هم جواب میدادم و وقتی دیدند که مشکلی ندارم خیلی راحت به من اجازه دادند که تا هر زمان که میخواهم در مریوان مهمانشان باشم یا به همدان برگردم. الان هم مشغول به کار کشاورزی هستم و گاهی هم کارهای تاسیساتی انجام میدهم.