اشك‌هاي «كوران»: بیش از چهل روز از دفن كولبران «كوران» گذشت

«اولايي» و «فرات» و «متين» و «بيلن» و «ياور» روز 29 دي زير بهمني كه از ارتفاعات مرزي تركيه فرو ريخت دفن شدند و جان خود را از دست دادند. بیش از 40 روز پیش… آنها  5 كولبر ساكن روستاي مرزي «كوران» از توابع استان آذربايجان غربي بودند كه براي تامين معاش خانواده، ناچار در مسيري سخت و صعب‌العبور كولبري مي‌كردند. اجساد اين كولبران روز هفت بهمن در گورستان روستاي «كوران» به خاك سپرده شد.

 

به گزارش اعتماد، «كوران» يك هفته بود كه برق نداشت. ابراهيم، اول هفته كه نگاه انداخت به آسمان، به آن ابرهاي درهم تنيده يخ بسته، مي‌دانست كه تا آخر هفته «كاسبكار» مي‌آيد. «كاسبكار» دوشنبه آمد. با باران. با 25 كارتن سيگار. 25 كارتن سيگار در «كوران»، يعني 25 خانواده، «نان» دارند. كاسبكار، به ابراهيم گفت كه شبانه حركت كنند.

«برف مي‌بارد / برف مي‌بارد به روي خار و خاراسنگ / كوه‌ها خاموش / دره‌ها دلتنگ / راه‌ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ / بر نمي‌شد‌گر ز بام كلبه‌ها، دودي / يا كه سوسوي چراغي‌گر پيامي مان نمي‌آورد / رد پا‌ها‌گر نمي‌افتاد روي جاده‌ها لغزان / ما چه مي‌كرديم در كولاك دل آشفته دمسرد؟»

مغرب كه گذشت، توفان برف، در پسكوچه‌هاي تاريك و خلوت «كوران» مي‌غريد و به تن كاهگلي و سرد كلبه‌ها مي‌كوبيد و هر جنبنده بي‌پناه را در جا مي‌خشكاند. قبل از نيمه شب، مادران «كوران»، زير نور كم‌سوي چراغ‌هاي نفت سوز، صورت پسرهاي‌شان را نگاه مي‌كردند كه چطور، با آن دست‌هاي پينه‌بسته و انگشتان پرگره، با همه زور جواني‌شان، كارتن سيگار پيچيده در چند لايه پارچه را، با طناب‌هاي قرمز رنگ، مثل تكه‌اي از تن، چنان روي گُرده‌شان مي‌بستند كه اگر مي‌خواستند هم، تا 15 ساعت بعد، تا وقتي كوره راه ناپيداي منتهي به نوار مرز ايران و تركيه را رد مي‌كردند و مالخر ترك، نفر به نفر، طناب‌هاي قرمز را از دور كارتن‌هاي سيگار پيچيده در پارچه‌هاي آهار خورده از برف يخ زده باز مي‌كرد، نمي‌توانستند حتي زانو خم كنند. توفان برف، وقتي آن‌قدر سنگين شد كه ديگر پيچ و تابي در كار نبود و انگار، با همه وزني كه داشت، مي‌خواست «كوران» را زير قدم‌هاي خود دفن كند، پدران «كوران»، از درگاه كلبه‌هاي سرد و تاريك، ديگر سياهي سايه‌هاي پسرهاشان را هم نمي‌ديدند؛ پسراني كه اگر زنده مي‌ماندند، اگر غذاي گرگ نمي‌شدند، اگر زير بهمن دفن نمي‌شدند، اگر روي مين‌ها جا نمي‌ماندند، 30 ساعت بعد، به خانه برمي‌گشتند ……

«مرز را پرواز تيري مي‌دهد سامان /‌گر به نزديكي فرود‌ آيد / خانه‌هامان تنگ / آرزومان كور / ور بپرد دور / تا كجا ؟ تا چند؟ / آه كو بازوي پولادين و كو سر پنجه ايمان؟ »

پنجشنبه غروب، مرد و زن، چراغ‌هاي نفت‌سوزشان را روشن كردند و رفتند سمت گورستان «كوران»؛ رفتند فاتحه‌خواني سر مزار «اولايي» و «فرات» و «متين» و «بيلن» و «ياور». 40 روز پيش بود كه جنازه‌هاي يخ بسته 5 كولبر را از زير خروار برف بيرون كشيدند. مادران و پدران «كوران»، 40 روز پيش مي‌دانستند اينها، آخرين‌هايي نيستند كه جان‌شان پاي نان كولبري حرام شد. در «كوران»، مادران، آرزو مي‌كنند هيچ زني پسر نزايد. در «كوران» هر پسري كه متولد مي‌شود، پدران ماتم مي‌گيرند. در «كوران» پسران، كولبر متولد مي‌شوند، كولبر بزرگ مي‌شوند، كولبر مي‌ميرند …..

در خانه‌هاي «كوران»، پدرها، منتظرند پسرها 11 ساله شوند تا طناب‌هاي قرمز كولبري را، روي شانه‌هاي نحيف و ستون فقرات شكننده‌‌شان، اندازه بزنند. دوشنبه شب، وقتي 25 جوان «كوران»، پياده مي‌رفتند سمت سربالايي پشت روستا؛ جايي كه مسير كولبري شروع مي‌شد، شاهو به كولبرها نگاه كرد، آرمان، پسركامران را ديد، آرمان، 13 ساله بود، علي، پسر محبوب را ديد، علي 12 ساله بود. اولين كولبر، آنكه از همه جلوتر مي‌رفت، آنكه از همه بزرگ‌تر بود، 24 ساله بود. شاهو يادش مي‌آمد كه وقتي در 12 سالگي و 10 سالگي، 15كيلو و 20 كيلو بار به كولش مي‌بستند، وقتي 15 ساعت، پا به پاي پدرش، پياده مي‌رفت تا مرز تركيه براي 10 هزار تومان مزد، وقتي كوله را از شانه‌هاي منقبضش، خلاص مي‌كردند، انگار آسمان؛ همان آسمان هميشه سياه ابر آجين، روشن‌تر مي‌شد و انگار، باد، ديگر سرد نبود و انگار يخ و برف حل شده در هوا، تخم چشم‌ها را نمي‌سوزاند و انگار زنده بودن، معني گم شده‌اش را باز مي‌يافت. شاهو، آن شب از آرمان و علي نپرسيد كه كولبري در 12 سالگي و 13 سالگي، چقدر سخت است. 25 كولبر، مي‌دانستند كه در اين 30 ساعت، هيچ نجوايي نبايد، هيچ نوري نبايد. نجوا، مرگ مي‌آورد، شعله، مرگ مي‌آورد. 25 كولبر، مثل ريسماني پيوسته، پا جاي پاي نفر بعد مي‌گذاشتند. ارتفاع برف تا بالاي زانوها بود و هر قدم، در آن هجوم ناتوان‌كننده توفان برف و يخ، به تكان دادن ذره‌اي كوه مي‌مانست. 25 كولبر مي‌دانستند كه بعد از 15 ساعت، وقتي از معبر مرز رد شدند، اگر رد مي‌شدند، وقتي به نزديك‌هاي «دريشك» رسيدند، اگر مي‌رسيدند، بايد آن‌قدر منتظر مي‌ماندند تا مالخر ترك بيايد. هرقدر طول مي‌كشيد، تا آخر زمستان هم كه طول مي‌كشيد بايد منتظر مي‌ماندند تا مالخر ترك بيايد و پول نقد بدهد. يك هفته قبل از اينكه اولايي و فرات و متين و بيلن و ياور زير برف دفن شوند، شاهو رفته بود كولبري؛ 15 نفر بودند؛ شب راه افتادند، نزديك «دريشك» كه رسيدند، عصر فردا بود و مالخر ترك نيامده بود. اطراف‌شان ذره‌اي نور نبود و توفان برف و يخ، با همه وزنش، توي صورت‌شان، مي‌كوبيد و مالخر ترك نيامده بود. نان و پنير همراه‌شان را خوردند و با همان كوله‌هاي سنگيني كه هنوز از شانه‌هاي‌شان آويزان بود، پشت تخته سنگ‌هاي نزديك «دريشك» پناه گرفتند و مالخر ترك نيامده بود. مالخر، قبل از نيمه شب آمد. 15كولبر، وقتي به «كوران» رسيدند، چشم‌هاي‌شان، سرما زده بود و تا يك روز، جايي را نمي‌ديدند.

شاهو، چند سالته؟

«23 سال.»

چند ساله ميري كولبري؟

«كلاس اول بودم. رفتم كولبري. ديگه مدرسه نرفتم. تا همين حالا.»

اون موقع، چند كيلو به كولت مي‌بستي؟

10 كيلو. وقتي بزرگ شدم، 20 كيلو بستم.»

آخرين روزي كه رفتي كولبري، كي بود؟

«يه هفته پيش.»

كولبري در «كوران»، درِ همه خانه‌ها را مي‌كوبد؛ وقتي با شاهو حرف مي‌زدم، پدر بزرگش، كنارش نشسته بود، حرف‌هاي شاهو را مي‌شنيد، با حرف‌هاي شاهو، سر تكان مي‌داد، ياد كودكي و جواني خودش مي‌افتاد؛ روزگاري كه كوله‌هاي 50 كيلويي و 70 كيلويي لباس بر كول مي‌بست و 15 ساعت تا مرز تركيه پياده مي‌رفت و بار لباس را براي كاسبكار مي‌فروخت و 15 ساعت پياده برمي‌گشت تا سود كاسبكار را بدهد و ته مانده‌اي براي نان زن و بچه‌اش بردارد. پسرش؛ پدر شاهو، 10 ساله بود كه پدر، پسر را 15 ساعت پياده راه مي‌برد تا كوره راه‌هاي مرزي تركيه. پدربزرگ و پدر شاهو، امروز، زمينگيرند؛ يكي، 60 ساله، يكي 42 ساله. پدر شاهو، 12 سال پيش، يكي از روزهاي ماه رمضان، وقتي وسط راه، بعد از 7 ساعت پياده رفتن، وسط برف‌ها، به آن وسعت سفيد سرد تمام نشدني خيره ماند، از همان‌جا، راه كج كرد و تنها، برگشت «كوران». از آن روز، از 12 سال قبل تا همين امروز، شاهو، نان 5 نفر را، يك تنه، از حلق همين كوله‌هاي 20 كيلويي كه به شانه مي‌بندد بيرون مي‌كشد، از حلق اين راه‌هاي مالروي مدفون زير برف كه همه اين 23 سال، كسي غير از رنگ سفيد، رنگ ديگري به تنشان نديده. حكايت شاهو، حكايت همه پسرهاي «كوران» است. حكايت مجيد و اصلان و شيرو و سهراب. كمي مانده به نيمه شب، وسط صحبت‌مان، شاهو از خانه بيرون رفت. آن شب، آسمان صاف بود. از «كوران» كسي نرفته بود كولبري. شاهو پشت درِ خانه ايستاد و نگاه كرد به دور و بر. چشمش، پنجره‌هاي نيمه تاريك 24 خانه را شمرد. يك هفته قبل، از درِ هر خانه، يك پسر بيرون آمد و كارتن سيگار به كول، 15 ساعت تا كوره راه مرزي تركيه پياده رفت و 15 ساعت پياده برگشت تا پدر و مادر و خواهرش گرسنه نمانند.

شاهو، اين راهي كه شما كول مي‌برين چطور راهيه؟

«يه راه باريك؛ يه طرفش سيم خارداره. يه جاهايي، مينه. يه جاهايي دره است. اگه كسي توي دره بيفته، ديگه پيدا نميشه. كسي از اين راه باريك، پاشو اون ور بذاره، گم ميشه، ديگه پيدا نميشه. اين راه، پر از گرگه. پر از برفه. وقتي پاسگاه تركيه و پاسگاه ايران، تير ميندازن، بايد توي همين راه، خودتو يه جا پناه بدي و بموني. هر چقدر شد بايد بموني. بايد بموني چون كول داري. بايد بموني چون اونا بهت تير مي‌زنن. بايد بموني چون بايد پول كاسب رو بدي. اون‌قدر بايد توي برف بموني كه اونا ديگه فكر كنن تو از سرما مُردي. وقتي توي برف بموني، هوا هم كه خيلي سرد باشه، زود همه لباسات برف مي‌گيره. برفا آب ميشه، مي‌ريزه توي كفشات، اون آب، يخ مي‌زنه. پاهات مي‌مونه توي يخ، پاهات سرما مي‌خوره. انگشتات سياه ميشه. پاهات سياه ميشه. بعد، ديگه نمي‌توني راه بري. بازم همون جا مي‌موني، تا از روستا بيان و تو رو برگردونن. بعد، دكتر مياد و انگشتاتو، مچ پاتو مي‌بره .»

الان توي كوران،كولبري هست كه پاهاش سرما خورده؟

«آره. نزديك 80 تا جوون هستن كه پاشون سرما خورد، انگشتاشون، پاشون رو بريدن. مثل مجيد، مجيد پيرافكن.»

مجيد، هم‌سن شاهوست. 5 خانه دورتر از شاهو زندگي مي‌كند. تا اسفند پارسال، مجيد، خرج 7 نفر را با كولبري مي‌داد؛ 4 فرزند برادر مرده‌اش، خواهر و پدر و مادرش. آخرهاي اسفند پارسال كه مجيد رفت كولبري؛ آن آخرين كولبري، عصر، وقتي كارتن سيگارش را به كاسبكار فروخته بود، وقتي جيبش از اسكناس سنگين بود، وقتي مي‌خواست به «كوران» برگردد، وقتي زودتر از صف كولبرها راه افتاد، وسط‌هاي راه، قبل از مرز تركيه، يك باره، آسمان آرام شد، ابرها در آفتاب حل شد، مجيد، تنها لكه سياه روي سفره برف بود. لكه سياهي كه به چشم مرزبان تركيه مي‌آمد. سه هفته قبلش، مرزبان ترك، پسرعموهاي مجيد را با تير زد؛ يكي 20 ساله، يكي 22 ساله، يكي، تير به شكمش خورد، يكي، تير به سرش خورد. هر دو، مردند؛ جلوي چشم مجيد. حالا، پلك‌هاي باز مانده پسرعموهايش، جلوي چشمش بود … مجيد، از ترس تير مرزبان، از ترس مرگ، خودش را رساند به يك گودي كم عمق، داخل گودي، چمباتمه زد و هم سطح زمين شد. مجيد، از ساعت 7 شب تا 4 صبح فردا، تا وقتي خُلق آسمان، تنگ شد، تا وقتي مرزبان ترك، ديگر نمي‌توانست مجيد را ببيند، توي گودي ماند. ساعت 4 صبح، كولبرهايي كه به «كوران» برمي‌گشتند، مجيد را روي كول‌شان گرفتند و براي مادرش، خبر بردند كه مجيد، ديگر نمي‌تواند راه برود. وقتي مجيد به «كوران» رسيد، شاهو، دست‌ها و پاهاي مجيد را نگاه كرد؛ سياهِ سياه؛ به رنگ هيزمي كه در آتش مي‌سوخت و پوك مي‌شد. شاهو، چشم‌هاي مجيد را نگاه كرد؛ خيس از اشك‌هاي يخ زده‌اي كه آب شده بود ….

الان مجيد چكار مي‌كنه شاهو؟

«هيچي. دو تا دست و دو تا پا نداره. گوشه خونه افتاده. »

الان خرج اين 8 نفر رو كي ميده شاهو؟

«هيچ‌كس. با يارانه زندگي مي‌كنن.»

«دلم را در ميان دست مي‌گيرم / و مي‌افشارمش در چنگ ٭»

6 بهمن، 8 روز بعد از آنكه آوار برف ريخت روي سر اولايي و فرات و متين و بيلن و ياور، وقتي مردم «كوران» رفتند پاي آوار برف كه پسرهاي‌شان را بلعيده بود، وقتي آوار برف را با دست و بيل،كنار زدند، اول، جنازه ياور بيرون آمد؛ ياور 17 ساله بود و نان 7 نفر را مي‌داد …… بعد، جنازه مولايي پيدا شد؛ مولايي، پدر دو فرزند بود؛ يك دختر 2 ساله و يك پسر 5 ماهه ……. بعد، جنازه بيلن؛ بيلن كه پدر دو دختر بچه بود …… بعد، جنازه فرات؛ فرات 19 ساله بود و نان 6 نفر را مي‌داد … بعد، جنازه متين؛ پدر يك پسر 18 ماهه …

شاهو يادش بود كه صبح روزي كه اولايي و فرات و متين و بيلن و ياور رفتند كولبري، برف بود و باد تند بود و آسمان سياه بود و كسي پا از «كوران» بيرون نگذاشت.

شاهو، چرا توي كولاك رفتن؟

«بايد توي كولاك بري. اگه هوا خوب باشه، هم پاسگاه ايران تير مي‌زنه، هم پاسگاه تركيه. بايد كولاك باشه، بايد سرد باشه، بايد تاريك باشه كه بري. »

شاهو، چرا ميري كولبري؟

« مجبوريم. همه ما مجبوريم. من بايد خرج 5 نفر رو بدم. توي كوران، هيچي نيست.كار نيست. زمين نيست.كشاورزي نيست. اگه كولبري نكنيم، چيزي براي خوردن نداريم. حتي پول براي يه بسته نون نداريم.»

پول يه بسته نون چقدره شاهو؟

«7 هزار تومن.»

 

 

«كوران»، آخرين روستا قبل از نوار مرزي ايران و تركيه است؛ روستايي سني‌نشين با 300 خانه و 3هزار نفر جمعيت، 5 كيلومتر دورتر از مرز ايران و تركيه، 250 كيلومتر دورتر از اروميه. اهالي «كوران»، براي ساده‌ترين مايحتاج، بايد تا اروميه بروند. «كوران» جاده ندارد. پشت روستا به سمت اروميه، تا چشم مي‌بيند، زمين سنگلاخ است كه آدم و چهارپا و وانت سايپا، از همين مسير مي‌آيد و مي‌رود و وقتي مثل 4 روز گذشته، برف مي‌بارد، «كوران» و زمين‌هاي سنگلاخي‌اش، پشت ديواري از برف فراموش مي‌شوند.

اشك‌هاي «كوران»

تا دو سال قبل، «كوران» برق نداشت. حالا هم كه پاي تيرهاي فشارقوي برق، به درگاه «كوران» رسيده، يك روز يا دو روز، برق هست و هفته‌ها مي‌رود و مي‌آيد و 300 خانه، غرق در خاموشي است. چند خانه، تلويزيون دارند اما ارسال‌گيرنده‌هاي تلويزيوني براي «كوران» آن‌قدر ناقص بوده كه غير از برنامه‌هاي دو كانال، آن هم در بعضي ساعت‌هاي روز، تصويري از تلويزيون‌ها پخش نمي‌شود. هيچ جواني از «كوران»، پايش به دانشگاه نرسيد و در«كوران»، صندلي‌هاي كلاس مدرسه خالي مي‌ماند چون جوان‌هاي «كوران»، از زندگي و از جواني، فقط «كوله بري» را مي‌شناسند. جوان‌هاي «كوران»، تا حالا، درياچه اروميه را نديده‌اند. جوان‌هاي «كوران»، تا حالا، سينما نرفته‌اند. اگر سالي يك يا دو بار مي‌روند اروميه، يا براي تمديد كارت مرزنشيني و به قول خودشان «پر كردن شكم پست بانك» است، يا به وقت روزهاي آفتابي و وقت تعطيلي كولبري است كه بايد با كارگري روزمزد، نان خانه را جور كنند. تنها حسن «مرزنشيني» براي مردم «كوران»، اين است كه دولت، سالانه 180 ليتر نفت بهشان مي‌فروشد به قيمت 45 هزار تومان كه اگر به روشن كردن يك بخاري در هواي منفي 20 درجه قانع باشند، 180 ليتر نفت، براي 6 ماه سال كفايت مي‌كند. ولي سقف كلبه‌هاي «كوران» با تنه درختان فرش شده و روزنه‌هاي ريز و درشت لابه‌لاي اين سقف درختي، مجال نمي‌دهد هيچ كلبه‌اي با يك بخاري گرم بماند. پس، مردمان «كوران» علاوه بر سهميه نفت دولتي، نفت با قيمت آزاد هم مي‌خرند و بابت هر بشكه 180 ليتري، 200 هزار تومان پول مي‌دهند و سر آخر، راننده يك سايپا هم منت به سرشان مي‌گذارد كه 250 هزار تومان كرايه بگيرد و 6 بشكه 180 ليتري نفت تا «كوران» بياورد.

نام كودكان «كوران»، در فهرست شبكه دهان‌پركن «شاد» نيست چون هيچ كودكي در «كوران»، گوشي تلفن همراه ندارد و هيچ پدري در «كوران»، گوشي تلفن همراه هوشمند و قابل اتصال به شبكه اينترنت ندارد و «كوران» اصلا اينترنت ندارد. در اين يك سال، مثل سال‌هاي قبل، سربازمعلم‌ها، هر وقت دل‌شان خواسته، سري هم به تنها مدرسه «كوران» زده‌اند تا ساعات وظيفه‌شان را پر كرده باشند. تنها تفريح پسركان «كوران»، لگد زدن به توپ پارچه‌اي روي زمين خاكي وسط روستاست كه هيچ شباهتي به زمين فوتبال ندارد ولي اين لگدها،تنها و شايد آخرين فرصت است براي تجربه «كودك بودن» پيش از آنكه در كوره راه ناپيداي مرز، در تحمل وزن 10كيلو و 15كيلو كول، در آن تك راه تمام ناشدني، خيلي زودتر از آنكه حق‌شان بوده، مرد بشوند ……

«درود ‌اي واپسين صبح ‌اي سحر بدرود / كه با آرش ترا اين آخرين ديدار خواهد بود »

 

كولاك و برف و سرما براي «كوران» مثل شكفتن به وقت بهار است؛ كولاك و برف و سرما كه باشد، يعني نان هست، يعني نفت هست، يعني شكم، سير مي‌شود، يعني شعله بخاري، قد مي‌كشد، يعني كودكان، براي نان و كفش، گريه نمي‌كنند. از نيمه پاييز، برف روي سر «كوران» مي‌بارد تا نيمه بهار. مردم «كوران»؛ پدرها، پسرها، دعا مي‌كنند، ثانيه‌هاي سرما، هر چه ديرتر بگذرد تا هر چه ديرتر به بهار و تابستان و آفتاب و آسمان بي‌ابر برسند.

امسال، از وقتي برف بر سر «كوران» باريد، از اول پاييز تا روزي كه جنازه اولايي و فرات و متين و بيلن و ياور را از زير برف بيرون آوردند، 13 كولبر «كوران» در نوار مرزي كشته شدند؛ 5 نفر، زير برف دفن شدند، 8 نفر، تير خوردند.

 

« كودكان بر بام / دختران بنشسته بر روزن / مادران غمگين كنار در / مردها در راه / سرود بي‌كلامي با غمي جانكاه / ز چشمان برهمي شد با نسيم صبحدم همراه / كدامين نغمه مي‌ريزد / كدام آهنگ آيا مي‌تواند ساخت / طنين گام‌هاي استواري را كه سوي نيستي مردانه مي‌رفتند؟»

 

شاهو، 30 ساعت راه ميرين، مي‌ترسين، مي‌ميرين، براي چند تومن؟

«براي 400 هزار، 300 هزار، 500 هزار. كاسبكار، از شهر مياد، سيگار مياره. ما ميريم كولبري. اون توي خونه ميشينه. مالخر ترك، هر كارتن سيگار رو 3 ميليون، 3 ميليون و نيم از ما مي‌خره، وقتي برمي‌گرديم، كاسبكار، 300 هزار، 400 هزار، 500 هزار به ما ميده، باقيشو براي خودش برمي‌داره.»

شاهو، 30 ساعت راه رفتن توي برف و كولاك، با يه كول 20 كيلويي و 25 كيلويي، يعني چي؟

«يعني وقتي برمي‌گرديم، اگه برگرديم، تا سه روز توي خونه مي‌افتيم و نمي‌تونيم از جامون تكون بخوريم. وقتي برمي‌گرديم، شبيه آدم نيستيم. رنگ صورتمون سياه ميشه، از اين كول سنگين، از اين سرما، از 30 ساعت و 35 ساعت پياده راه رفتن روي صخره و سنگ بدون اينكه حتي بتوني يه جا خستگي تو رها كني. پدراي ما كه 20 سال كولبر بودن، ديگه نمي‌تونن راه برن. جووناي كوران، همه شون، پا درد و پشت درد دارند. دكتر به من گفت رماتيسم گرفتي. يه بار كه از كوه پرت شدم، سرم شكست، 7 تا بخيه خورد. دكتر گفت ديگه بعد از اين، هيچ كار نكن، سرت رو به سرما و گرما نده، كار سنگين نكن. بهش گفتم مجبورم، چون تنهام، چون 5 نفر گرسنه‌ان. حالا هر وقت هوا خيلي سرد بشه، هوا خيلي گرم بشه، انگار با سنگ توي سرم مي‌كوبن. سرم رو فشار ميدم تا خون از دماغم بياد، اون موقع، سرم خوب ميشه.»

اشعار: بخش‌هايي از منظومه «آرش كمانگير»/ سياوش كسرايي

ترک پاسخ

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید